کاربرد سیاست قدرت در رفتار خارجی آمریکا از آن جهت اهمیت دارد که نشانههایی از واکنش محیط پیرامونی نسبت به الگوهای رفتار امنیتی و راهبردی ایالات متحده شکل گرفته است. در اولین دهه پس از جنگ سرد، گروههای محافظهکار درصدد برآمدند تا نظم بینالمللی نوظهور را بر اساس مدل هژمونی و فرادستی آمریکا تبیین کنند. اتخاذ چنین رویکردی -یعنی الگوی مبتنی بر سیاست قدرت و اقدام فراقانونی- همواره بخش اجتنابناپذیر رفتار سیاسی آمریکا بوده و خواهد بود.
در این فرایند، دو رویکرد کاملاً متفاوت از سوی «پل کندی» و «فرانسیس فوکویاما» مطرح شده است و هرکدام از این دو کوشیدهاند تا شکل جدیدی از فرایند قدرت در نظام جمهوری را تبیین کنند. پل کندی کتاب «ظهور و سقوط قدرتهای بزرگ» را نوشته و سرنوشت بینالمللی آمریکا را بر اساس فرسایش قدرت مادی مشروعیت و اعتبار راهبردی آن کشور در عصر جدید مورد سنجش قرار داده است. فرانسیس فوکویاما نیز کتاب «پایان تاریخ» را منتشر کرده و نشان داده که آمریکا بهعنوان تنها قدرت بزرگ جهانی توانسته در منازعهی ایدئولوژیک قرن بیستم به پیروزی برسد و موقعیت خود را در اولین قرن این هزاره تثبیت کند.
در ادامه به بررسی پنج عرصهی استفاده از راهبرد قدرت توسط آمریکا خواهیم پرداخت:
۱. راهبرد فراقدرت و اقدام غیر منطقی در سیاست خارجی آمریکا
درک الگوی دیپلماسی هستهای آمریکا را باید به عنوان بخشی از فرهنگ
راهبردی و اخلاق دیپلماتیک کارگزارانی دانست که نگرش آنان در قالب رهیافت
واقعگرایانه در سیاست بینالملل شکل گرفته است. چنین کارگزارانی در صدد
خواهند بود تا شکل خاصی از اخلاق دیپلماتیک را در روند مذاکرات هستهای و
امنیتی پیگیری کنند. واقعیت آن است که حتی بالاترین مقامات اجرایی این کشور
–از جمله باراک اوباما- نگران الگوی تهاجمی محافظهکارانی هستند که هرگونه
تعادل در مذاکرات هستهای را به عنوان عقبنشینی کارگزاران آمریکایی تلقی
میکنند. مثلاً میتوان ادبیات دیپلماتیک «جان مککین» دربارهی سیاست
نظامی و امنیتیِ باراک اوباما در ارتباط با سوریه را مورد ملاحظه قرار داد.
رویکرد چنین افرادی را باید نماد «تفکر غیر منطقی» آن گروه از مقامات
راهبردی در آمریکا دانست که «جنبش تی.پارتی» را علیه رئیسجمهور آمریکا
بسیج کردهاند، یا مثلاً با ایجاد موانع قانونی در برابر سیاستهای اقتصادی
اوباما محدودیت ایجاد میکنند که اخیراً به ۱۶ روز تعطیلی دولت فدرال در
ایالات متحده انجامید. چنین فرایندی نشان میدهد که «اقدام غیر منطقی»
نهتنها در حوزهی سیاست خارجی و الگوهای راهبردی آمریکا مورد استفاده قرار
میگیرد، بلکه گروههای محافظهکار و مجموعههای افراطی در سیاست امنیتی
آمریکا نیز از چنین سازوکارهایی علیه مقامات رسمی تعادلگرا بهره میبرند.
واقعیتهای راهبردی در سیاست خارجی آمریکا نشان میدهد که مجموعهای از هنجارهای اجتماعی، تاریخی، فرهنگی، ایدئولوژیک و ژئوپولیتیکی، فرهنگ سیاسی آمریکا را شکل داده است. بسیاری از الگوهای رفتاری نشان میدهد که اگرچه ساختار قدرت در آمریکا از همبستگی و انسجام راهبردی برخوردار است، اما تفاوتهای ادراکی و تضادهای سیاسی یکی از واقعیتهای پایانناپذیر ایالات متحده در دوران پس از جنگ سرد است؛ واقعیتی که در اوایل اکتبر ۲۰۱۳ به تعطیلی دولت فدرال آمریکا انجامید.
اما تضاد نخبگان در آمریکا نیز بخشی از واقعیت ساختاری و فرهنگ راهبردی در این کشور است که در دورانهای «گسترش» و «فرسایش» با تضادهای سیاسی پیوند میخورد. از سوی دیگر میتوان این موضوع را مورد ملاحظه قرار داد که تحولات سیاسی آمریکا از وجود شکافی عمیق میان کنگره (که در صدد یکجانبهگرایی است) و قوهی مجریه (که بهناچار از چندجانبهگرایی حمایت میکند) حکایت دارد. مناظرههای درونی ایالات متحده در مورد سیاست خارجی آمریکا، نمادها و نمونههای «اقدام غیر منطقی» را برجستهتر میسازد.
محافظهکارانی که تا قبل از سال ۱۹۸۹ از سیاست خارجی جسورانه –از جمله مداخلهگری بهنفع دفاع از جهان آزاد- طرفداری میکردند، اکنون به انزواطلبی روی آوردهاند. آنان بر این اعتقادند که هیچیک از شمار رو به افزایش کانونهای بحرانخیز در جهان سوم، منافع حیاتی آمریکا را تهدید نمیکند و بنابراین ارزش ندارد که آمریکا در این مناطق درگیر شود. این رویکرد بههیچوجه با نگرش محافظهکاران سیاست خارجی آمریکا -که مدافع کاربرد سیاست قدرت بر اساس «اقدام غیر منطقی» هستند- هماهنگی ندارد.
نشانههای دیگری از «اقدام غیر منطقی» در راهبرد سیاست خارجی آمریکا را
میتوان به رهیافت لیبرالهایی مربوط دانست که پیش از ۱۹۸۹ از گزینهی
احتیاط در امور خارجی ایالات متحده حمایت میکردند. آنان هماکنون اصرار
دارند که اگر بینظمی بینالمللی کنترل نشود و به حال خود وانهاده شود،
پیامدهای زیانباری برای منافع، امنیت و قدرت ایالات متحده ایجاد میکند.
در شرایط موجود، بسیاری از گروههای فعال در سیاست خارجی آمریکا به رویکرد
نیروهای سیاسی پیش از ۱۹۸۹ عکسالعمل نشان میدهند. «پیتر کاتزنشتاین» در
تبیین فرهنگ امنیت ملی آمریکا در جهان در حال تغییر بر این موضوع تأکید
میکند که «اقدام غیر منطقی» در سیاست خارجی آمریکا نماد شرایطی است که
ماسکهای یکسانی وجود داشته، ولی چهرهها و صداهایی را که زمامداران حامی
«اقدام غیر منطقی» پنهان میکنند، در دورانهای مختلف تاریخی تفاوت خواهد
داشت.
۲. مداخلهگرایی گسترشیابنده و اقدامات غیر منطقی در سیاست راهبردی آمریکا
آمریکا از قرن ۱۸ تا سال ۲۰۱۲ همواره مداخلهگرایی را به نام آزادی و حقوق
بشر انجام داده است. آزادی و حقوق بشر را میتوان در زمرهی واژگان و
اصطلاحات ادبیات جنگ نرم دانست. هرگاه نیروهای نظامی آمریکا در صدد کاربرد
قدرت در حوزهی جغرافیایی خاصی برآمدهاند، کوشیدهاند تا چنین اقدامی را
بر اساس مفاهیم و ادبیاتی به کار بگیرند که منجر به افزایش مشروعیت برای
کارکرد منطقهای و بینالمللی آمریکا شود. جنگ نرم به مفهوم آن است که از
ابزارهای قدرت به گونهای استفاده شود که حقانیت کشور مداخلهگر مورد
پذیرش افکار عمومی بینالمللی قرار گیرد.
بر اساس رویکرد مبتنی بر کاربرد قدرت نرم، بسیاری از مداخلات نظامی، امنیتی، سیاسی و فرهنگی ایالات متحده در حوزههای مختلف جغرافیایی توجیه و تبیین میشود. جنگهای آمریکایی در دو قرن ۱۹ و ۲۰ دارای چنین ویژگی بوده است. رهبران آمریکایی بر این اعتقاد بودهاند که ایالات متحده بهمثابه نورافکنی برای آزادی، آزادسازی و تأمین حقوق اجتماعی انسانهاست و به همین دلیل است که رهبران این کشور به نام آزادی، اصلیترین محورهای منافع و امنیت ملی خود را پی میگیرند. تاکنون بسیاری از جنگهای آمریکایی با نام آزادی انجام گرفته است و از آنجایی که موضوعاتی همچون آزادی، دموکراسی و حقوق بشر به عنوان نمادهای قدرت نرم به حساب میآید، بنابراین بهرهگیری از نیروی نظامی و سازوکارهای کنش امنیتی را باید به عنوان بخشی از مداخلهگرایی آمریکا در قالب جنگ نرم دانست.
جنگ نرم دارای نشانههایی اقناعی است و نظریهپردازان آمریکایی همواره بر ضرورت تولید دائمی قدرت هنجاری، تأسیسی – نهادی و اقناعی تأکید داشتهاند. جنگ آمریکا علیه اسپانیا در سال ۱۸۹۸ به نام آزادی انجام گرفت. مشارکت آمریکا در جنگ اول جهانی برای دفاع از حکومتهای دموکراتیک در مقابله با اقتدارگرایی آلمان تلقی شد و اگرچه ایفای نقش آمریکا در جنگ دوم جهانی ماهیت ژئوپلیتیکی داشت، اما رهبران سیاسی ایالات متحده -از جمله فرانکلین روزولت و هاری ترومن- چنین اقدامی را ضرورت مقابله با فاشیسم و نازیسم به عنوان نیروهای ضد آزادی عنوان کردند. جنگهای منطقهای آمریکا پس از جنگ دوم جهانی نیز به سبب گسترش مداخلهگرایی ایالات متحده در قالب ادبیات و مفاهیم قدرت نرم شکل گرفته است.
اگرچه مداخلهگرایی به عنوان ویژگی پایانناپذیر سیاست خارجی و امنیتی آمریکا به حساب میآید، اما ماهیت و ابزارهای تحقق چنین اهدافی همواره در وضعیت تغییر و دگرگونی قرار داشته است. سیاست خارجی و امنیتی آمریکا در دوران پس از جنگ سرد معطوف به گسترش مداخلهگرایی در جهان اسلام بوده است. چنین فرایندی با ادبیاتی همانند آزادی، حقوق بشر، عملیات بشردوستانه، حقوق بشردوستانه، خاورمیانهی بزرگ و گسترش دموکراسی انجام گرفته است.
جنگ نرم آمریکا علیه کشورهای انقلابی و رادیکال با ادبیات رمانتیک و مردمگرایانه پیوند خورده است. استفاده از واژگان مفاهیمی همچون آزادی، حقوق بشر و اقدامات بشردوستانه بخشی از نشانههای جنگ نرم ایالات متحده در برخورد با محیط پیرامون است؛ محیطی که میتواند در برابر چنین فرایندی واکنش نشان دهد و اگرچه ممکن است واکنش در برابر مداخلهگرایی فراگیر آمریکا با تأخیر انجام پذیرد، اما مقاومت در برابر مداخلهگرایی سختافزاری و نرمافزاری ایالات متحده در دیگر حوزههای جغرافیایی اجتنابناپذیر خواهد بود.
۳. راهبرد قدرت در پوشش الهامبخشی سیاست خارجی
مداخلهگرایی ایالات متحده با نشانههایی از الهامبخشی بر برتریجویی در
حوزهی ساختاری و بینالمللی همراه بوده است. چنین نشانههایی به عنوان
ضرورتهای فرهنگ سیاسی و راهبردی ایالات متحده، در ادراک تمامی زمامداران
آمریکایی منعکس شده است. جورج واشنگتن در نطق خداحافظی خود بر این موضوع
تأکید کرد که باید از ارتباطهای دائمی با اروپا خودداری کرد. آمریکا نباید
سرنوشتش را با بخشی از اروپا پیوند دهد. این امر، صلح و رفاه آمریکا را
دستخوش برتریطلبی کشورهای اروپایی مینماید. کشورهایی که در روند موازنهی
قدرت درگیر شدهاند، برای منافع آمریکا مورد اعتماد نخواهند بود.
علاوه بر جورج واشنگتن، بسیاری دیگر از کارگزاران سیاست خارجی و امنیتی آمریکا نیز در صدد برآمدند تا رویکرد انتقادی از سیاست موازنهی قدرت اروپایی را در دستور کار خود قرار دهند. در آن شرایط، آمریکاییها میکوشیدند تا به عنوان نیروی الهامبخش و آزادیبخش در سیاست بینالملل ایفای نقش کنند. هنجارهای راهبردی آمریکا در قرن ۱۹ تکامل یافت. الهامبخشی به یکی از زیرساختهای سیاست امنیتی آمریکا بدل شد. از سوی دیگر، میتوان الهامبخشی را بخشی از قدرت نرم ایالات متحده دانست که عامل تصاعد و تکوین مداخلهگرایی است.
احساس برتریجویی در قالب ملت و ایدئولوژی برگزیده توسط شهروندان و رهبران ایالات متحده، زمینههای مشارکت راهبردی با دیگر کشورها را فراهم نمیسازد. رهبران استقلال آمریکا بر این اعتقاد بودند که ایالات متحده در دنیای جدید به صورت پناهگاهی برای کسانی باشد که در پی دستیابی به آزادی مذهبی و مدنی هستند. رهبران و کارگزاران سیاسی آمریکا در آن مقطع زمانی، انگلستان را به عنوان درباری فاسد، بیایمان و متجاوز به آزادی میدانستند.
۴. راهبرد قدرت در قالب نهادگرایی بینالمللی
در سالهای پس از جنگ اول جهانی، بسیاری از تحلیلگران و کارگزاران سیاست
خارجی آمریکا نسبت به تداوم نظامیگری به عنوان محور اصلی سیاست خارجی و
امنیتی ایالات متحده ابراز نگرانی کردند. رئیسجمهور تئودور ویلسون کوشید
تا جلوههایی از چندجانبهگرایی را در قالب نهادهای بینالمللی سازماندهی
کند. ویلسون نگران این بود که پیروزی نظامی آمریکا در جنگ اول جهانی منجر
به انحراف در سیاست امنیتی ایالات متحده شود و به همین دلیل، از رویکرد
آرمانگرایی برای امنیتسازی استفاده کرد.
اگرچه ادبیات ویلسون بر مبنای موضوعات و مفاهیمی همانند عدالت، شفافسازی و همکاریهای بینالمللی شکل گرفته بود، اما در دوران ریاستجمهوری او بیشترین نشانههای تضاد امنیتی بروز کرد؛ فرایندهایی که به افزایش مداخلات آمریکا در حوزههای مختلف جغرافیایی انجامید. ویلسون کوشید تا نهتنها افکار عمومی جهانی را به سیاستهای آمریکا -که با ادبیات و جهتگیری انساندوستانه مطرح میشد- جلب نماید، فرایند نوینی از همکاریگرایی بینالمللی را نیز بین دولتهایی ایجاد کرد که در دوران پس از جنگ اول، مرعوب سیاستهای امنیتی آمریکا شده بودند. در ادبیات سیاسی ویلسون، موضوعاتی از جمله صلح، رفاه، ثبات، امنیت، دموکراسی، آزادی از اجبار دیگران و تجارت آزاد را میتوان در زمرهی موضوعاتی دانست که در قدرت نرم سیاست خارجی و امنیتی میگنجد. هریک از این موضوعات میتواند جاذبههای لازم برای تأثیرگذاری بر افکار عمومی بینالمللی را فراهم آورد. ویلسون از ادبیات آزادیبخش، لیبرال و دموکراتیک استفاده کرد، در حالی که میزان بهرهگیری از نیروی نظامی آمریکا در این دوران بیشتر از دورهی ریاستجمهوری رونالد ریگان، جورج بوش و تئودور روزولت بود.
سیاست خارجی آمریکا در دوران ویلسون بر ادبیات انساندوستانه، چندجانبه و همکاریجویانه مبتنی بود، در حالی که در تاریخ مداخلات نظامی و امنیتی آمریکا، دوران ویلسون ماهیت منحصربهفردی داشت. چنین روندی نشان میدهد که همکاریهای بینالمللی نمیتواند زیرساختهای بنیادین تفکر راهبردی در ایالات متحده را نادیده انگارد؛ زیرساختهایی که مبتنی بر مداخلهگرایی، گسترش و کاربرد قدرت نرم در سیاست خارجی بوده است.
تحلیلگران آمریکایی بر این موضوع تأکید دارند که خلأ قدرت در اروپا در زمرهی اصلیترین دلایل ورود ایالات متحده به جنگ اول و دوم جهانی بوده است. بهرهگیری از اینگونه ادبیات طی سالهای دههی ۱۹۳۰ در آمریکا گسترش قابل توجهی یافت. دیوید بالدوین نشانههای متفاوتی در ارتباط با دلایل مداخلهگری آمریکا در جنگ اول و دوم جهانی را مورد بررسی قرار میدهد. وی بر این موضوع تأکید دارد که: «اگر بررسیهای امنیت را بررسی سرشت، علل و نتایج جنگ و شیوههای جلوگیری از وقوع جنگ بدانیم، باید اعتراف کنیم که بر خلاف پندارهای رایج، دوران میان جنگ جهانی اول و دوم از این جهت دچار خلأ فکری نبوده است. در طول این دوره، محققان روابط بینالملل موضوعاتی از جمله دموکراسی، تفاهم بینالملل، داوری، حق تعیین سرنوشت ملی، خلع سلاح و امنیت دستهجمعی را مهمترین شیوههای ترویج صلح و امنیت بینالمللی میدانستند و به همین دلیل، بیشتر بر حقوق و سازمانهای بینالمللی تأکید میکردند.»
۵. راهبرد قدرت در قالب مداخلهگرایی منطقهای
آمریکا برای اعمال سیاست «مداخلهی منطقهای» و گسترش حوزهی نفوذ، از
ابزارهای ایدئولوژیک و دیگر شاخصهای قدرت ملی بهره گرفت تا بتواند «حقوق
مقدس» فاتحان را بر اساس آن تبیین کند. این امر از طریق واژههایی از جمله
توسعهی فرهنگ آمریکایی، رسالت بینالمللی آمریکا، دموکراسی، حقوق بشر و
رسالت بشردوستانه به انجام میرسید. قدرت نرم بیانگر نشانهها و شاخصهایی
است که حقانیت بیشتری را برای قدرتهای بزرگ ایجاد میکند. قدرت را باید
صرفاً در شرایطی مؤثر دانست که منجر به شکلگیری مشروعیت و حقانیت در افکار
عمومی بینالمللی شود.
یکی دیگر از الگوهای رفتاری ایالات متحده را که بر مبنای سیاست امپریالیستی و برای توسعهی منطقهای و بینالمللی شکل گرفته است، باید در توجیهات ضد ایدئولوژیک آن کشور مورد ملاحظه قرار داد. بر این اساس، هرگونه الگوی فرهنگی و ایدئولوژیک دیگر به عنوان شاخصهای تعارض تلقی شده و در نتیجه واکنشهای محدودکنندهای در برخورد با آن شکل میگرفت. مشخصترین جلوهی این فرایند را باید در تعارض ایدئولوژیک ایالات متحده با اتحاد شوروی، ناسیونالیسم عرب، بنیادگرایی اسلامی و حتی منطقهگرایی اروپایی و «منطقهگرایی آسیایی برای سعادت مشترک» دانست.
روند و الگوهای برخوردی یادشده بیانگر آن است که انگیزه و اهداف توسعهطلبانهی ایالات متحده از قرن ۱۹ تاکنون ادامه یافته است. البته نقاط عطف مشخصی در این روند وجود داشته است که همبستگی ملی برای اعمال سیاست را فراهم آورده است. در این روند ایالات متحده قادر گردیده که در هر دوران جایگاه و موقعیت بینالمللی خود را در نظام بینالمللی افزایش داده و در کنار آن سطح بالاتری از قدرت ملی را برای خود (و در مقایسه با بازیگران دیگر) تأمین کند. این امر در دورانهای تاریخی بعد از جنگ دوم جهانی به گونهی مشهودی قابل سنجش و تحلیل است.
قدرتسازی هنگامی از تداوم برخوردار است که مورد پذیرش سایر بازیگران باشد و البته قدرت مشروع از تداوم، تأثیرگذاری و کارآمدی بیشتری برخوردار خواهد بود. کارگزاران سیاست خارجی و امنیتی آمریکا از چنین الگویی برای تثبت موقعیت خود در سیاست بینالملل بهره گرفتهاند. نقاط عطف تاریخی همچون جنگهای اول و دوم جهانی بر اساس تحول در ابزار قدرت و تکنیکهای قدرت شکل میگیرد؛ بهویژه قدرت نرمافزاری آمریکا که در قرن بیستم ماهیت بینالمللی پیدا کرد و محور اصلی کنترل نهادهای اقتصادی، فرهنگی و رسانهای در سطح بینالمللی گردید.
جنگ نرم