او در کتاب استادانه اش «مسیر آمریکایی: خدایی یا اهریمنی؟»، بحث تاریخی قدرتمندی را ارائه می دهد که از ورود اولین مستعمره نشینان اروپایی آغاز می شود؛ این کشور با وجود تمام حرافی ها در این باره که با پشتوانه های آسمانی بنیان گذاشته و هدایت شده، بیشتر «بدخواهانه بوده تا خیرخواهانه، بیشتر اهریمنی بوده تا الهی.» او به طور روزشمار این تاریخ را بازگو و با مدارک دقیق از اثبات این نظریه پشتیبانی می کند. گریفین در کتاب پیشین خود «بوش و چنی: چگونه آنها آمریکا و جهان را ویران کردند» فهرستی از اعمال شیطانی که از دل حملات مشکوک یازدهم سپتامبر بیرون آمد را ارائه می کند، در حالی که این کتاب خود، درسی را از تاریخ قرن های گذشته آمریکا ارائه می کند و نشان می دهد که اگر ایالات متحده را «امپراتوری آدرس غلط دادن» بنامند کار درستی کرده اند.
حملات یازدهم سپتامر نقطه عطفی در نشانی غلط دادن است که محور این دو کتاب او را تشکیل می دهد. اهمیت این حملات را نمی توان بیش از حد برآورد کرد، نه به دلیل خشونت ذاتی آنها که به کشته شدن هزاران آمریکایی بی گناه منجر شد، بلکه به این دلیل که این حملات به توجیهی برای کارزارهای مرگبار همچنان جاری آمریکا که با عنوان «جنگ با ترور» از آن یاد می شود تبدیل شد؛ کارزاری که به مرگ میلیون ها نفر در گرداگرد جهان انجامیده است. صفی بین المللی از مردمان مصرف شدنی. کارزاری مخوف، همچنان که مقصود از آن نیز همین بود و سابقه ای دیرینه دارد، هر چند که عمده این تاریخ در سایه ها پنهان مانده است.
گریفین نور درخشانی بر این زوایای تاریک می اندازد و بخش بزرگی از تجزیه و تحلیلش بر سال های 1850 تا 2018 تمرکز دارد.
او به عنوان یک پژوهشگر الهیاتی و فلسفی کاملا از اهمیت نیاز جامعه به مشروعیت مذهبی برای مرجعیت سکولار خود آگاه است؛ راهی که از طریق آن می توان در برابر وحشت و ترس های فراوان زندگی سپر محافظی در اختیار مردم قرار داد؛ ترس و وحشتی که از طریق دامن زدن به یک افسانه دروغین به طور موفقیت آمیزی برای وحشت زده کردن دیگران از سوی آمریکا به کار گرفته شده است. او نشان می دهد که چگونه عباراتی که به آمریکا به عنوان «کشور منتخب» خدا و به آمریکاییان به عنوان «قوم برگزیده» خداوند مشروعیت داده اند، در طول سال ها تعدی سکولاریزه کردن و پلورالیسم تغییر کرده اند. اسامی تغییر کرده اند اما معنا همانی است که بوده. خدا در طرف ماست و وقتی چنین است طرف دیگر نفرین شده است و قوم خدا که همیشه با شر و بدی در نبرد است، می تواند آنها را بکشد.
او با آوردن نقل قولی از اولین نطق مراسم تحلیف جرج واشنگتن، مثالی از این وضعیت می آورد. واشنگتن در این نطق از «دست نامرئی» و «مرجعیت الهی» که کشور را هدایت می کند سخن می گوید و با این جمله اوباما نقل قول خود را به پایان می برد که گفته بود «من به استثنایی بودن آمریکا با تمام رگ و پی ام اعتقاد دارم.» در این بین ما از اندرو جکسون می شنویم که می گوید «امر مبارک بر این سرزمین خواستنی برکات بی شمار باریده است» و از هنری کابوت لاج در سال 1900 نقل می کند که «ماموریت آسمانی آمریکا» را تحت عنوان «سرنوشتی روشن» توصیف می کند. مذهب امروز آمریکا، خوداستثناپنداری آمریکایی است که استعاره ای به روز شده از «اسرائیل جدید خدا» یا «ملت منجی» قدیمی است.
در هسته این شعارها این توهم نهفته است که ایالات متحده به عنوان کشوری متبرک و خوب، ماموریتی الهی برای گسترش «دمکراسی» و آزادی» در سراسر جهان دارد، همانطور که هیلاری کلینتون در خلال مبارزات انخاباتی سال 2016 همین مفهوم را بر زبان آورد آنگاه که گفت: «ما بزرگ هستیم به این دلیل که خوب هستیم» و در سال 2004 زمانی که جرج دبلیو بوش گفت: «همچون نسل های پیش از ما، ما دارای دعوتی از آن سوی آسمان ها برای ایستادن به پای آزادی هستیم.» همانطور که گریفین مستند می کند، چنین احساساتی تنها می تواند با خنده تمسخر آمیز قربانیان بی شماری مواجه شود که اینجا و آنجا توسط رهبران خشونت پیشه آمریکایی «آزاد شده اند».
او با تثبیت این واقعیت که آمریکا مدعی برخورداری از جایگاهی آسمانی است، خواننده را به سراغ متفکران مختلفی می برد که به نیکوکار یا بدکردار بودن ایالات متحده آمریکا معتقد بوده اند. تمام این مقدمات قلب کتاب را تشکیل می دهند که درسی تاریخی را از شرارت موجود در هسته مسیر حرکت آمریکا مستند می کند.
او
می نویسد: «غالبا گفته می شود که امپریالیسم آمریکایی در سال 1898 و زمانی
آغاز شده که کوبا و فیلیپین جوایز اصلی آن بودند. «اما تنها نکته جدید در
این زمان این بود که به نظر می رسید آمریکا به سراغ کشورهایی فراتر از قاره
آمریکای شمالی رفته است.» «حق الهی» برای تصرف دیگر سرزمین ها و کشتار
آنها مدت ها قبل شروع شده بود و هر چند که هیچ دریایی برای شکل گیری درک
معمول از امپریالیسم طی نشد، نسل کشی آمریکاییان بومی مدت ها پیش از سال
1898 صورت گرفته بود. به همین ترتیب این «سرنوشت روشن» که جنگ با مکزیک را
تحمیل کرد و اراضی آن را تصرف کرد و غرب را تا اقیانوس اطلس گسترش داد نیز
در راستای همین سیاست ها بود. این دوره امپراتوری سازی به شدت «به دیگر
جنایت بزرگ علیه بشریت» متکی بود که همانا تجارت برده باشد؛ تجارتی که از
گذشته سبعیت مهوع برده داری، برآورد می شود در جریان آن 10 میلیون آفریقایی
جان خود را از دست داده باشند.
گریفین می نویسد: «مهم نیست که شیوه ها چقدر سبعانه بودند. آمریکاییان ابزارهای هدفی آسمانی محسوب می شدند.» او به درستی می افزاید حتی این نیز حقیقت ندارد که ماجراجویی امپریالیستی فرامرزی آمریکا تنها در سال 1898 آغاز شده است، چرا که در دهه 1850 کومودور پری «ژاپنی های مغرور» را با استفاده از دیپلماسی قایق های توپدار وادار کرده بود بنادر خود را به روی تجارت آمریکایی بگشایند.
سپس در سال 1898
روند توسعه امپریالیسم فرامرزی با چیزی که به «جنگ اسپانیا - آمریکا»
موسوم شده و به تصرف کوبا و فیلی پین و الحاق هائیتی انجامید، روندی شتابان
به خود گرفت.
گریفین می گوید که «در تعبیری دقیق تر می شد به این جنگ ها نام «جنگ های مستعمرات اسپانیا» داده شود.» او شقاوت و تکبر این اقدامات را مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهد و کاری می کند تا خواننده متوجه شود که مای لای و دیگر جنایت های اخیرتر اصل و نسبی طولانی دارند که بخشی از یک فرهنگ نهادینه شده محسوب می شود. درحالی که فیلی پینی ها و کوبایی ها و خیلی های دیگر مدت هاست مورد سلاخی قرار گرفته اند. گریفین می نویسد «همانند اعلامیه دونالد رامسفلد وزیر امورخارجه که می گفت «ما امپراتوری سازی نمی کنیم»، پرزیدنت مک کینلی می گفت که امپریالیسم «با خلق و خو و نبوغ این مردم آزاد و بخشنده بیگانه است.»
این تاریخی تاریک و زشت است که ماهیت اهریمنی اقدامات آمریکا در گوشه و کنار جهان را تایید می کند.