تهدیدات نظامی - مشت نه چندان پنهان
استدلال افول وزارت امورخارجه، از این مواضع اولیه فراتر می رود و از
سناریوهای بین المللی مختلف سردر می آورد که برای کسانی که اخبار جریان
اصلی را دنبال می کنند امری معمولی است. بخش اول کتاب فارو عمدتا بر ریچارد
هالبروک متمرکز است و به خاطر استفاده از دیپلماسی قدرتمند برای حل هرج و
مرج یوگسلاوی با توافقات دیتون، او را تایید می کند. اما «هالبروک فقط با
حمایت کاخ سفید و تهدید به حمله نظامی بود که توانست توافق دیتون را به شکل
معناداری به پیش ببرد و به آن دست یابد.»
فارو می نویسد علاوه بر این «هالبروک معمولا درباره استفاده از یک دوره حداکثر فشار نظامی به عنوان اهرمی برای آوردن طرف ها به سر میز مذاکره سخن می گفت. این تاکتیکی بود که او در بالکان توفیق زیادی در آن یافت.» یک نتیجه گیری منطقی از این دو اظهارنظر این است که این نیروی نظامی بود که موفقیت را تضمین کرد نه دیپلماسی. «دیپلماسی» هالبروک در کنار یک نیروی نظامی غالب و آماده فراخواندن، در اصل تهدید به استفاده از نیروی نظامی بود و نه به معنای دقیق دیپلماسی: یعنی «مهارت در مدیریت روابط بین المللی، مهارت و زیرکی در روابط شخصی، تدبیر.» (لغتنامه آکسفورد)
فارو هنگام بحث درباره روابط با پاکستان و طالبان، می گوید که مخالفت با هالبروک «می توانست دوره پتانسیل حداکثری آمریکا در منطقه را تقلیل دهد.» بعد از تشدید حضور نیروهای آمریکایی بود که هم طالبان و هم پاکستانی ها انگیزه های لازم را برای آمدن به پای میز و واکنش نشان دادن به سخنان جدی پیدا کردند.» بسیار خوب، در اینجا نیز این استدلال برای دیپلماسی به جای هر گونه «مهارت و زیرکی در روابط شخصی» بر نیروی نظامی اتکا دارد.
اهداف سیاست خارجی؟
فارو هنگام طرح استدلال های خود درباره رد مطلق دیپلماسی ترامپ به نفع
راه حل های نظامی - در اصل ترامپ مسئولیت را به نیروی نظامی واگذار کرده
(همانطور که بوش سیاست های دولت را به چنی و نئوکان ها واگذار کرده بود) ـ
می گوید که یکی از کارکنان وزارت امور خارجه از این ابراز نگرانی کرده که
یک کارزار نظامی در سوریه «به بهای اهداف سیاست خارجی دراز مدت تر آمریکا
در منطقه تمام می شود.» خلاصه چند سطر بعدی سخنان او این است که «این روابط
(با ستیزه جویان نیابتی) همواره به سازش های خوبی با آنها درباره حقوق بشر
و منافع راهبردی گسترده تر انجامید.»
چیزی که در سراسر این کتاب تعریف ناشده باقی می ماند این است که این «منافع راهبردی گسترده تر» چه هستند، «اهداف سیاست خارجی در منطقه چه هستند؟» دمکراسی؟ آزادی؟ حاکمیت قانون؟ مدرنیزاسیون؟ مهار روسیه؟ حفاظت از نفت؟ حفاظت از دلارهای نفتی آمریکا؟ هژمونی جهانی؟ سلطه تمام عیار؟ من از روی حرف هایی که شما بلند بلند بر زبان می آورید نمی توانم بفهمم که چه می گویید، ولی می دانم کدام یک از موارد فوق پاسخ سئوال است، با این حال همه این موارد در این کتاب از دایره بحث ها بیرون می مانند.
یک نشانه از این اهداف در آخرین فصل کتاب به دست داده می شود، آنجا که فارو دیدگاهی را در مورد قدرت دیپلماتیک فزاینده چین ارائه می کند: «اگر چین بتواند قدرت دیپلماتیک خود را با همان سرعتی که تکامل می بخشد به عنوان نیرویی برای توسعه اقتصادی نیز به کار گیرد، آمریکا یکی از مهم ترین اجزای شکل دهنده قدرت های بزرگ جهان را واگذار خواهد کرد.» جالبی این استدلال در این است که نیروی نظامی را کنار می گذارد: قدرت اقتصادی و دیپلماتیک چین در سراسر آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین متکی بر حمایت نظامی نیست و با استفاده از گسترش نیروی نظامی خود هم اکنون فقط به دنبال عقب راندن حضور آمریکا در غرب منطقه پاسیفیک است.