به گزارش پایداری ملی، هفت سال از جنگ نیابتی آمریکا در سوریه گذشته است، جنگی که در ابتدای کار به سمت پیشبرد اهداف یانکیها رفت؛ اما بعد از گذشت مدتی با ورود محور مقاومت به این جنگ قواعد، این بازی عبری - غربی - عربی تغییر کرد و برگ برنده در اختیار دولت و ملت سوریه قرار گرفت.
در این بین مدافعان حرم بودند که نقش تعیینکننده در پیروزی جبهه مقاومت داشتند و با تقدیم خونهای بسیار، نهال مقاومت را قویتر از قبل کردند. گروه سیاسی باشگاه خبرنگاران جوان به گردآوری خاطرات فرماندهان جانباز مدافع حرم در سوریه و عراق پرداخته است.
فرماندهان ایرانی در خط مقدم نبرد
ابومجاهد نام فرمانده جانباز داستان ماست. مردی آرام و خوشسیرت که در سرزمین شام مورد اصابت ترکش قرار گرفته و به فیض جانبازی نائل آمده بود. وی می گفت که یک روز پس از آزادسازی العطیبه نشسته بودم که دسته دسته افراد برای احوال پرسی می آمدند. فردی که کنارم بود رو به من کرد و گفت: علت این رفت و آمدها رو میدونی ؟ در جوابش گفتم: نه ؟ گفت این رزمندگان باور نمی کنند یک ایرانی در خط مقدم است ، همراه ما لباس رزم برتن کرده و می جنگد، میگن اینها چرا مثل فرماندهان دیگر عقب ننشسته اند؟!
دمشق به خاطر پایتخت بودن از اهمیت بسیار بالایی برخوردار بود و اگر سقوط میکرد دیگر کار تمام بوده و از دست هیچ کسی کاری برنمیآمد، اوضاع دمشق بسیار خطرناک و مهم بود، تروریستها حتی تا نزدیکی کاخ ریاست جمهوری نیز رسیده بودند و با خمپاره اطراف کاخ را مورد اصابت قرار میدادند.
در ابتدا یک مشکل بسیار دردسرساز شده بود، تروریستهای داعش زمانی که سلاحها را به زمین میگذاشتند تشخیص آنها با شهروندان عادی سوری بسیار سخت بود، چرا که در آن زمان لباس خاصی را نپوشیده و پرچمی را در دست نمیگرفتند، چهره شهر بیشتر به پادگان شباهت داشت و انگار نه انگار که در این شهر هنگامی خانوادهها و بچههای سوری در کنار هم زندگی آرامی داشتند؛ تعدادی از خانوادهها از شهر رفته و تعدادی نیز برایشان تغییر اوضاع زیاد تفاوت نمیکرد.
در دمشق پادگانی نظامی وجود داشت که در آن چهار سوری حضور داشتند و بقیه از پادگانها فرار کرده بودند، تجهیزات بسیاری را میدیدم که انبار شده اما دریغ از آدمی که این تجهیزات را علیه تروریستها به کار ببرد؛ هلی کوپتری در پادگان رخ نمایی می کرد که به جیمبو معروف شده بود، از شخصی که از نزدیکیام بود پرسیدم: پس خلبان هلی کوپتر کجاست،گفت: داره میاد، از دور دیدم شخصی با دمپایی و لخلخکنندگان که دارای قد کوتاهی هم بود و عینک آفتابی به روی صورت خود داشت و کلاشی را هم به دوشش انداخته بود به سمتم میآید، با خودم گفتم خدا به خیر کند؛ جنگ در سوریه این مدلی بود.
درگیری شدیدی در سوریه بین طرفین برقرار بود، مردم از شهر رفته و داعش عملیات روانی بسیار سنگینی را بر روی فکر و ذهن مردم انجام داده بود که منجر به ترک شهر توسط مردم بود، چراکه وقتی داعش مردم را به اسارت میگرفت به فجیعترین شکل ممکن سرمیبرید.
هیچ وقت خاطره فنسیا را از خاطرم نمیبرم، زمانی که ترس بر من غلبه کند درون دهنم آفت میزند، بعد از سه روز که در محاصره داعش بودیم به کل دهانم زخم شده بود، ترس عجیبی حاکم بود، زیرا داعش اگر اسیرمان میکرد هر 43 نفرمان را سرمیبرید، داعش رحم نداشت به ویژه اگر میفهمیدند ایرانی هستیم تکهتکهمان میکردند، چرا که دشمنی عجیبی با ایرانیها داشتند.
عملیات تمام شده بود در گوشهای خسته از کارهای بسیار نشسته بودم، دیدم بچهها دارند میگویند ابووهب آمده است. تا آن زمان ابووهب را ندیده بودم و نمیشناختم. چه کسی است؟ وقتی که خوب چشمانم را دقیق کردم سردار شهید حاج حسین همدانی را در مقابل خود دیدم. تا من را دید گفت: فلانی اینجا چه کار میکنی؟ گفتم سردار شما اینجا چه کار میکنی؟ من هم به همان دلیل اینجا هستم. خندید و در آغوشم گرفت.
سردار همدانی زمانی فرمانده من بود و من فرمانده یکی از گردان های ابووهب. اما تا آن موقع نمیدانستم که کنیه ایشان در سوریه ابووهب است، بعد از مدتی یک ایرانی در خط دیده بودم و بسیار از این موضوع خوشحال شدم، با سردار صحبت کرده و گفتیم و خندیم به طوری که خستگیام به کلی از یادم رفت.
موقع ناهار رسیده بود، به همراه سردار همدانی شروع به خوردن ناهار کردیم وقتی غذایم تمام شد یک لحظه متوجه شدم سردار قسمتی از غذایش که از قبل جدا کرده بود به گوشه کاغذی ریخت. تعجب کردم و به خودم گفتم سردار غذا رو کجا می بره؟ با خودم گفتم شاید غذا را برای کسی میخواد، اما دیدم ابووهب به سمت مرغی میرود که پایش شکسته و نمیتواند به دنبال غذا بگردد، شهید همدانی غذا را در نزدیکی مرغ ریخت و آن هم شروع به خوردن کرد با خود گفتم چگونه میشود یک نفر به حدی از کرامت انسانی برسد که به حیوانات نیز در بحبوحه جنگ توجه کند و از آن طرف نیزآدم ها به حدی از قساوت و رذالت برسند که به انسان و همنوع خود رحم نکند.
تابستان 93 بود که در ایران به دنبال کارهای خود بودم، ماموریتی به بنده ابلاغ شد که باید برای انجام کاری به سرپل ذهاب بروی، در ابتدا گمان کردم ماموریت استانی است و از یگان یا منطقهای بازرسی خواهم کرد، اما گفتند ماموریت فراتر از یک ماموریت استانی است و باید به عراق بروی.
به همراه 15 نفر از فرماندهان ایرانی برای انجام ماموریت عازم سرپل ذهاب شدیم، زمانی که به سرپل ذهاب رسیدیم، گفتند: از مرز خسروی بلافاصله به اقلیم کردستان عراق وارد شوید، به همراه فرماندهان از مرز خسروی وارد اقلیم کردستان شدیم، حدود 17، 18 کیلومتر را طی کردیم، به شهر خانقین رسیدیم، از مرز تا خانقین را 11 دقیقهای طی کردیم، وقتی رسیدیم فرماندهانی از کردستان عراق به استقبال آمدند و توضیح از منطقه را ارائه دادند، در آنجا بود که متوجه شدم از خانقین تا منطقهای که داعش مستقر است بیش از 1 کیلومتر فاصله ای نیست ، این یعنی داعش در حدود 20 کیلومتری مرز های ایران حضور داشت، و این مسئله به خوبی بیانات مقام معظم رهبری که فرمودند: اگر مدافعان حرم مبارزه نمی کردند، ما باید در کرمانشاه و همدان با دشمن میجنگندیم به خوبی نشان میدهد.
پس از اینکه متوجه شدیم داعش در 10 کیلومتری مرزهای ایران مستقر است، بلافاصله به مقامات مربوطه خبر دادیم که تروریستها به مرزهایمان بسیار نزدیک هستند و آماده شده بودیم در مرزها با داعش بجنگیم.
6 عملیات را انجام دادیم که جلولا و سعدیه را محاصره کنیم، زیرا داعش روستاهای قبل از این شهرها را که حسنیه شرقی و غربی را تحت سیطره داشت. به کمک مردم اقلیم کردستان این مناطق را از تصرف داعش خارج کرده و توانستیم جلولا را محاصره کنیم، پس از اینکه جلولا را محاصره کردیم به ایران برگشتم و بعد از چند روز استراحت به سمت سعدالعظیم که سمت ارتفاعات حمرین قرار دارد، عازم شدم.
در آنها روزها حشدالشعبی تشکیل شده بود، اما لازم بود همانند سوریه آموزشهایی را ببیند، بر خلاف جیشالوطن سوریه حشدالشعبی عراق از ادوات ضعیفی برخوردار بود، به همین خاطر به تقویت ادوات نیز پرداختیم. در عراق در عملیات های مختلفی حضور داشتم، از آزادسازی تکریت، العلم، ارتفاعات حمرین، زلولیه،قادسیه، بلد و... اما بزرگترین و سنگین ترین عملیاتی که شرکت کردم عملیات سعد العظیم بود، توانستیم سعدالعظیم را آزاد کنیم و اگر این منطقه را آزاد نمیکردیم، اتفاقات ناگواری برای شهرهای دیگر میافتاد.