۲۳ آذر ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۱
کد خبر: ۱۷۶۲
آيت‌اله خزعلي از معدود چهره‌هاي ماندگاري است كه از دوران جواني و با ورود به حوزۀ علميۀ قم در حلقۀ شاگردان و پاك‌باختگان حضرت امام خميني(ره) قرار گرفت و مبارزه با ظلم و فساد ستم‌شاهي و تحمل تبعيد را از دهۀ سوم قرن معاصر آغاز كرد.
به گزارش پایداری ملی اين راد‌مردِ خستگي‌ناپذير از نخستین روزهاي نهضت در دهۀ 40 تا پيروزي انقلاب اسلامي در همراهي حضرت امام (قدس سره)  هرگز از پا ننشست و در اين راه الهي بارها دستگير، زنداني و تبعيد شد و فرزند ارشدش نيز در راه به‌ثمر‌رسيدن انقلاب اسلامي به شهادت رسيد.

آيت‌اله خزعلي كه روح و قلبش با حفظ قرآن در جواني با كتاب خدا و نهج‌البلاغه عجين شده است، همچنان در راه دفاع از ولايت و ارزش‌هاي الهي و مبارزه با كفر و نفاق، پايدار و استوار مانده و اينك در مرز 90‌سالگي پاي سخن او كه مي‌نشيني همان شور و نشاط و سلحشوري دوران جواني را همراه با اخلاص و معنويت مضاعف درمي‌يابي.



پاسدار اسلام ضمن تشكر از معظم‌له كه در شرايط سخت بيماري و ضعف جسماني در نشستي صميمانه به پرسش‌هايمان پاسخ گفتند، متن اين مصاحبه را تقديم امت «پاسدار اسلام» می‌کند.                                              

 
جنابعالی به‌عنوان یکی از یاران نزدیک امام و از مبارزان نستوه و دیرین انقلاب اسلامی برای همگان شناخته‌شده هستید، ولی برای آشنايی نسل چهارم انقلاب با مفاخر علمی و دینی خود، در ابتدای گفت‌وگو به سوابق خانوادگی و تحصیلی خود اشاره مختصری بفرمايید.


بسم‌اله الرحمن الرحیم. من در سال 1304 هجری شمسی در بروجرد به دنیا آمدم. تا ده‌سالگی در آنجا بودم و به مکتب می‌رفتم.

پدر و مادر و جدّمان به مشهد رفتند. جدمان برگشت، اما پدر و مادرم در مشهد ماندند. در سال 1327 ازدواج کردم.

حاصل ازدواج ما 9 فرزند است كه يكي از آنها به شهادت رسيد، آنكه شهيد شد، حسين پسر بزرگم بود.

 
چه سالی به قم مشرف شدید؟


صرف‌و‌نحو و رسائل و مکاسب و کفایه را که در مشهد تمام کردم، یک سال درس خارج را خدمت حاج شیخ هاشم قزوینی خواندم. بعد دیدم درس قم به لحاظ غنا و محتوا عالی‌تر است.


پس از ازدواج به قم آمدم و ابتدا از يكي از دوستان اتاقي گرفتم. پس از مدتي اتاقي اجاره كردم و همسرم را به آنجا بردم. در درس فقه آيت‌اله بروجردي با امام شركت مي‌كردم در آن موقع امام در كلاس فقه آيت‌اله بروجردي شركت مي‌كرد. يكي از كساني كه آيت‌اله بروجردي را دعوت كرد تا به قم بيايد حضرت امام بود. همچنين با درس امام(ره) نيز ارتباط برقرار كردم. ايشان در آن زمان جوان بود و چون به اندازۀ آيت‌اله بروجردي مشغله نداشت، كلاس درس ايشان از نظر علمي پُربار بود.


در كلاس درس آيت‌اله حجت نيز شركت مي‌كردم و از درس مكاسب ايشان بهره‌ها بردم. از درس سيدمحمدتقي خوانساري هم بهره مي‌بردم.

 
پس ابتدا در درس آقای بروجردی با امام همراه بودید.


بله و ایشان مثل یک طلبۀ متواضع می‌آمد و روی زیلو می‌نشست.


 بعد از آن شنیدم که درس امام خیلی قوی است، از این‌رو همزمان با آقای سبحانی به درس امام رفتیم و دریافتیم که درس ایشان بسیار پربار است. اول که جمعیت کم بود، دور هم می‌نشستیم، بعد که جمعیت زیاد شد، برای امام صندلی گذاشتیم. ایشان روی صندلی ننشست و گفت: «این جای پیغمبر(ص)است. من جای پیغمبر(ص) بنشینم؟» همه به گریه افتادند.

جنابعالی چند سال درس امام را درک کردید؟

ده‌دوازده سال.

چه درس‌هایی؟

هم فقه، هم اصول.

روحیۀ امام روحیۀ بسیار عجیبی بود. الان هم من نمی‌توانم هیچ‌کس را با ایشان مقایسه کنم و با اینکه چندین سال از رحلت امام گذشته، باز هم همان‌قدر از تداعی یاد و خاطره‌اش متأثر می‌شوم.



دو نفر از بهترين استادان من در مشهد حاج شيخ مجتبي قزويني و شيخ هاشمي قزويني بودند؛ حاج شيخ هاشم استاد آيت‌اله خامنه‌اي رهبر معظم انقلاب نيز بود. 


شيخ مجتبي قزويني هنگامي كه امام دستگير شد و ايشان را به قيطريه بردند هميشه به فكر امام بود. پس از آن كه امام آزاد شد، بنده به ايشان نامه‌اي نوشتم و عرض كردم مناسب است با امام ديداري كنيد که پذيرفت. با اين جانب تماس گرفت و اظهار تمايل كرد كه به منزل ما بيايد، در جواب گفتم: باور از بخت ندارم كه تو مهمان مني. قدمتان روي چشم. پس از آمدن به منزل و پس از آنكه قدري استراحت كرد، رفتيم منزل امام(ره). آنجا من كنار كشيدم كه اينها خلوت كنند، پيش خود گفتم: من جوان‌ترم بهتر است كه آنها را تنها بگذارم. حضرت امام حاج شيخ مجتبي را مي‌شناخت. 


پس از پايان ملاقات، ايشان برگشت منزل و با اشاره به امام(ره) سه مطلب گفت: يكي اينكه اين مرد، حق است، اين حرف را در سال 1343 گفت. مطلب ديگر اين بود كه كساني كه اعلاميه مي‌دهند و همراهي مي‌كنند تا نيمۀ راه مي‌آيند و بعداً اعلاميه نخواهند داد. مطلب سومي كه گفت اين بود: اين مرد به مبارزه ادامه مي‌دهد و پيروز مي‌شود. اين شخص در سال‌هاي 43 و سپس 50 آن سوي پرده و عالم غيب را مي‌ديد؛ البته سخنان زيادي مبني‌بر پيروزي نهايي امام(ره) بر زبان آورد. امام هم ايشان را دوست داشت. 


چيزهايي از اين استاد شنيده‌ام كه همه از كرامات و الطاف الهي بود در اين بساط حوزه چيزهاي شگفت‌انگيزي هست كه پروفسورها و مكتشف‌ها و مخترعان قادر به فهم آنها نيستند؛ البته اين آقايان محترم‌اند، ولي متأسفانه به معاني بلندي كه بزرگان حوزه رسيده‌اند، نرسيده‌اند. 


ميرزاجواد آقا تهراني نیز که از اساتید و بزرگان مشهد بود در هشتاد‌و‌چند سالگي لباس بسيجي پوشيد و خود را مطيع جوان‌هاي 25 و 30‌ساله كرد. يك‌بار در جبهه، فرماندۀ بسيار جواني با شنيدن صداي هواپيماي دشمن به آنها گفت بخوابيد، ميرزا جواد آقا تهراني زودتر از همه دراز كشيد، بعد از بلند‌شدن، گفت: خيال نكنيد از ترس جان دراز كشيدم، بلكه من امر فرماندۀ بسيجي را امر خدا مي‌دانم، اين ارتش، ارتش خداست. بنابراين در اينجا فرمان آن فرمانده، دستور خداست. ايشان وصيت كرده بود هرجا كه كشته شدم همان‌جا دفنم كنيد. حتي اگر در آمبولانس نيز جان دادم در مجاور آن مرا دفن كنيد. او جوان‌ها را از زير قرآن رد مي‌كرد و به جبهه مي‌فرستاد و بعد از آن جاي پوتين آنها را مي‌بوسيد. 

 
 نخستین‌باری که دستگیر شدید در کجا و برای چه بود؟

نخستین‌باری که دستگیر شدم در دهۀ 1330 در زمان آقای بروجردی بود که در رفسنجان برای تبلیغ رفته بودم. يكي از پولداران اين شهر سينمايي تأسيس كرده بود. با توجه به فيلم‌هاي زيان‌بخش آن زمان كه به‌منظور انحراف اخلاقي جوانان تهيه مي‌شد، وظيفۀ خود دانستم در مقابل آن بايستم. سرمايه‌داران رفسنجان ميليون‌ها تومان هزينه كردند تا مرا از بين ببرند، اما من همچنان سخنان خود را بي‌هيچ تزلزلي در اين‌باره و موارد ديگري كه حساسيت رژيم را برمي‌انگيخت بيان مي‌كردم.

در يكي از منبرهايي كه برگزار كردم دربارۀ اهميت فقاهت و مقام بالاي آيت‌اله بروجردي چنين گفتم: شاه مانند حلقه و انگشتري است در دست آيت‌اله بروجردي كه مدام در دست ايشان مي‌گردد. برخي از كساني كه مستمع اين سخنراني بودند، به‌خصوص پولداراني كه ذكر آنها رفت، چون حرف‌هاي مرا خلاف مصلحت خود مي‌دانستند، چيزهايي به سخنان من اضافه كردند و به ساواك گزارش دادند. آنها چنين گزارش دادند كه خزعلي گفته است آقاي بروجردي هروقت اراده كند شاه را از سلطنت خلع مي‌كند. اين گزارش را به تهران ارسال كردند و البته من كاملاً بي‌خبر بودم.

” اولین باری که دستگیر شدم در دهه 1330 در زمان آقای بروجردی بود ...تبعيد من به گناباد، لطف امام«ره» را هم نسبت به من زياد كرد.... از اين زمان، پيوند اين جانب و امام«ره» گرم شد و هيچ‌وقت اين پيوند سست نشد... در اولين ملاقات پس از تبعيد گناباد بعد از اينكه به حرف‌هاي من گوش دادند گفتند چيزي نيست، يعني بايد بيشتر از اين جوشيد. "

يك‌روز بر طبق قرار، به منطقه‌اي نزديك رفسنجان براي تبليغ و موعظه رفتم، اما ژاندارمري ماشين مرا در نزديكي همان محل متوقف كرد. بعد مأموران مرا سوار ماشين خود كردند و به رفسنجان بردند. شب را در منزلي نگه داشتند و فرداي آن روز گفتند تو را به كرمان مي‌بريم. نكتۀ جالبي كه لازم است در اينجا گفته شود اين است كه صاحب آن منزل صبح زود، قرآني آورد كه از زير آن عبور كنم. قرآن را از آن شخص گرفتم و باز كردم اين آيه آمد: «والذين اخرجوا من ديارهم بغير حق الا ان يقولوا ربنااله». اين تفأل قرآن مرا بسيار خوشحال كرد.

در اين ماجرا دست نصرت خدا را بر پشت خود احساس كردم. در كرمان مرا به يك سرهنگ ژاندارمري تحويل دادند. ابتدا فكر كردم اين سرهنگ از همان اول مرا زير مشت‌و‌لگد مي‌گيرد، بنابراين خود را از قبل آمادۀ هر ناملايمت و بي‌مهري كرده بودم، به‌خصوص با توجه به اينكه در اين منطقه كاملاً غريب و تنها بودم. اما اين سرهنگ بسيار مؤدبانه با من رفتار كرد. اتاقي تميز و مرتب با ملحفه و چند جلد كتاب در اختيار من قرار داد و غيرمستقيم و مؤدبانه گفت: نبايد از اين اتاق خارج شوي. بعد ادامه داد چند جلد كتاب آورده‌ام كه دلتنگ نشوي، به خانم هم دستور داده‌ام حتي با چادر در حياط نيايد تا شما راحت باشيد. دو سه روزي در خانۀ اين سرهنگ ماندم. سپس مرا به گناباد كه يكي از مراكز تصوف بود انتقال دادند. در كرمان بازجويي سياسي از من به عمل نيامد. فقط نام و نام خانوادگي و اسم پدر و مادرم را پرسيدند، ولي از گفته‌ها و سخنان آنان برمي‌آمد كه اتهام و جرم من در‌افتادن با شاه بود.


 
 چگونه و چرا به گناباد فرستاده شدید؟

براي فرستادن من به گناباد دو ژاندارم تعيين شد. آن سرهنگ به اين دو ژاندارم گفت خزعلي را به گناباد برسانيد و تا رضايت‌نامه‌اي مبني‌بر خوش‌رفتاري با وي تا مقصد از او نگيريد، حق برگشت نداريد. اين دو ژاندارم چنان رفتار خوب و شايسته‌اي با من داشتند كه حتي اگر برادرانم نيز با من بودند اين‌قدر به من خدمت نمي‌كردند. چون در آن سال‌ها جوان بودم و خيلي وسواس داشتم. از وضو‌گرفتن در قهوه‌خانه اكراه داشتم. چون هركسي به آنجا مي‌آمد، آلودگي ايجاد مي‌كرد.

اين دو نفر مي‌رفتند از چاه آب مي‌كشيدند، مي‌آوردند و من وضو مي‌گرفتم. در بين راه، جايي توقف كرديم و نان و ماستي خورديم. در اين هنگام يك ژاندارم با كمال مهرباني به من نزديك شد و مرا به ناهار دعوت كرد. رفتار بسيار گرم او باعث شد از او پرسيدم: آيا مرا مي‌شناسي؟ او گفت من بارها پاي منبر شما بودم. در اين سفر چنان‌كه گفتم الطاف خدا هميشه با من بود مسير كرمان به گناباد در آن زمان بسيار بد و سنگلاخي بود، اما ما بي‌هيچ مشكلي خود را به راه اصلی رسانديم.

در جادۀ آسفالت ماشينمان دو بار خراب شد، اما در آن جادۀ سنگلاخي هيچ عيب و اشكالي پيدا نكرد. حس كردم در جادۀ سنگلاخي تمام اتكا به لطف الهي بود و از این‌رو صدمه‌اي رخ نداد. در جادۀ آسفالت قهراً انسان اطمينان به‌خوبي جاده مي‌كند، شكست ماشين در اينجا روي مي‌دهد. در اين عبرتي است براي هرفرد متوجه. به گناباد كه رسيديم مرا به شهرباني بردند. در اين شهر بايد كسي ضمانت مرا مي‌پذيرفت در غير اين صورت مي‌بايست در همان شهرباني مي‌ماندم. در گناباد سراغ يك روحاني به نام آقاي منتظري را گرفتم كه نمايندۀ آيت‌اله بروجردي بود. پس از اينكه به‌سختي پيدايش كردم و جريان ضمانت را برايش تعريف كردم او ترسيد و به‌ بهانۀ كار‌داشتن حاضر نشد که ضمانت مرا بپذيرد.

مرتب با پاسبان قدم مي‌زدم و در اين فكر بودم كه شب را بايد در شهرباني بگذرانم و اين فكر برايم آزاردهنده بود. در همين فكر بودم كه در نزديكي شهرباني جواني كت‌و‌شلواري پيش رويم قرار گرفت و پس از سلام و احوالپرسي گفت: تو خزعلي هستي؟ گفتم بله. گفت: اينجا چه مي‌كني؟ گفتم: تبعيدي هستم و احتياج به يك ضامن دارم. او پذيرفت مرا ضمانت كند. از او پرسيدم مرا از كجا مي‌شناسيد؟ جواب داد در مشهد درس مطوّل را پيش شما گذراندم. اين جوان به نظرم بيش از بيست سال نداشت و چون پدرش روحاني سرشناسي بود، او را نيز مي‌شناختند. به نظرم اين هم از لطف‌هاي خداوند در اين ماجرا بود. اسم اين جوان سيدحسين روحاني بود. مدتي در خانۀ آنها بودم، اما تصميم گرفتم خانۀ جداگانه‌اي بگيرم تا مزاحم خانوادۀ ايشان نشوم. 

چه مدتی در گناباد بودید؟

مدت سه ماه را به‌صورت تبعيد در گناباد گذرانيدم. چون خانه‌اي اجاره كرده بودم، خانواده‌ام نيز به آنجا آمدند. صوفي‌هاي گناباد بسيار مايل بودند با من ملاقات كنند، اما من نمي‌پذيرفتم تا اينكه يك‌روز صبح زود سرزده به خانۀ من آمدند. رئيس صوفيان گناباد فردي به نام سلطان حسين تابنده بود كه با آن جمع آمده بود. سپس شروع به بحث و گفت‌وگو كرديم. كم‌كم سلطان حسين تابنده شروع كرد سربه‌سر من گذاشتن، من هم گفتم شما اهل بدعت هستيد و روايت داريم وقتي بدعت ظاهر شد اگر كسي جلوگيري نكند لعنت خدا و ملائكه و همۀ مردم نثارش خواهد شد. به هرجهت مباحثه با اين صوفي به نظرم تبليغ خوبي براي اسلام شد. 


 واکنش آیت‌اله بروجردی و امام در خصوص تبعید شما چگونه بود؟

پس از پايان تبعيد به حضور آيت‌اله بروجردي شرفياب شدم. آقاي حاج احمد، مباشرِ آيت‌اله العظمي بروجردي جلو روي ايشان گفت آقا براي شما تب كرده بود، اگر اين حرف را در غياب آيت‌اله بروجردي مي‌گفت شايد شك مي‌كردم، اما چون روبه‌روي ايشان اين را گفت من به خود لرزيدم. با خود گفتم: مرجع بزرگ براي يك طلبه چنين احساساتي دارد. به مرجع عظيم‌الشأن گفتم آقا از شما عذر مي‌خواهم كه باعث زحمت شما شدم. ايشان با وقار گفت: اين كار براي خدا بوده است. انشاءاله سرانجامش خوب است. اين جملات روحيه‌ای قوي و عجيب به من بخشيد. 


تبعيد من به گناباد، لطف امام(ره) را هم نسبت به من زياد كرد. بعد از خارج‌شدن از منزل آيت‌اله بروجردي امام مرا خواستند، به منزل ايشان رفتم، ولي موضوع و جريان را با آب‌و‌تاب براي ايشان بيان نكردم. گفتم نكند امام بفرمايد چرا اين كار را مي‌كني، اما امام نه‌تنها آن را نگفت، بلكه متوجه شدم اصلاً روحيۀ امام و نظر ايشان نسبت‌به رژيم، روحيه و نظر پرخاشگري و تقابل است. از اين زمان، پيوند اين جانب و امام(ره) گرم شد و هيچ‌وقت اين پيوند سست نشد. من براي اين ارتباط هميشه با امام صريح بودم. اين ارتباطات همه از نتايج آن تبعيد بود. امام(ره) در نخستین ملاقات پس از تبعيد گناباد بعد از اينكه به حرف‌هاي من گوش دادند، گفتند چيزي نيست؛ يعني بايد بيشتر از اين جوشيد. حضرت امام(ره) در واقع انتظار فعاليت بيش از اينها را داشت. 


امام(ره) دلدادۀ مرحوم مدرس بود و بلايي را كه دودمان پهلوي بر اين روحاني وارد كرده بودند هميشه در ذهن داشت. يك‌بار دربارۀ مدرس به من گفتند: او ذخيره‌اي بود از خداوند متعال كه زودتر از همه به مفاسد خانوادۀ پهلوي پي برده بود.

” .....بسیار عجیب بود. عجیب بود. از نعمت‌های خدادادی در زندگی من، دیداربا کربلایی کاظم بود. "

سال 1332 بود که من با ایشان در کنار حوض مدرسۀ فیضیه ملاقات داشتم و گفتم: «کربلایی کاظم! لِكُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ». و « لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِینِ » دو تا آیه را انتخاب کردم که در یک کلمه مشترک باشند و پرسیدم: «کجای قرآن است؟» بلافاصله جواب داد: «یکی مال سورۀ انعام، آیۀ 67 است و یکی هم مال سورۀ ص، آیه 88»! حتی یک ثانیه هم معطل نکرد. این دو آیه را عمداً کنار هم گذاشتم تا ببینم متوجه می‌شود یا نه؟ فهمیدم قضیه چیز دیگری است. نور قرآن را می‌دید. دو تا «واو» را که می‌نوشتند، می‌گفت: «یکی مال قرآن است، یکی مال غیر قرآن!». از نویسنده پرسیدم: «قضیه چیست؟» جواب داد: «یکی رابه نیت ِ«واو» ولاالضالین نوشتم، یکی را همین ‌طوری». کربلایی کاظم گفت: «این «واو» نور دارد، آن یکی ندارد!» یکی از انسان‌های عجیبی که در عمرم دیدم، ایشان بود.

آیا اطلاع پیدا کردید که کربلایی کاظم چگونه حافظ قرآن شده بود؟

بله، داستانش معروف است. از حرام پرهیز می‌کرد. در قریه‌شان زکات نمی‌دادند، گفت: «من نمی‌مانم». رفت جای دیگر کار می‌کرد و مزد می‌گرفت. به او گفته بودند: «بیا در قریه، خودت کشت کن، خودت هم درو کن». مثلاً 20 من گندم برای زمینی به او مي‌دادند، 10 من را به فقرا مي‌داد و مي‌گفت: «همین10 من برای من بس است». وقتی هم که درو مي‌کرد، باید یک‌دهم می‌داد، پنج‌‌دهم مي‌داد. روحیه و همت بسیار عالی و بلندی داشت. من در مسافرتی به ساروق رفتم. هم امامزادۀ آنجا را دیدم، هم جایی را که دست روی سرش گذاشته بودند.

دو نفر که یکی احتمالاً امام زمان(عج)بوده‌اند، می‌آیند و می‌گویند: «کربلایی کاظم! نمی‌آیی زیارت؟» می‌گوید: «چرا». علوفه‌هایش را جلوی در امامزاده می‌گذارد و داخل می‌رود و فاتحه می‌خواند. به او می‌گویند قرآن بخوان. می‌گوید: «بلد نیستم». ناگهان دور‌تا‌دور امامزاده به رنگ سبز می‌شود و آیات قرآن پدیدار می‌شوند. کربلایی کاظم بی‌هوش می‌شود. بعد که به هوش می‌آید، می‌بیند تمام قرآن در سینۀ اوست. همه هم می‌گشتند که ببینند کربلایی کاظم کجاست؟ به هوش که می‌آید، برمی‌گردد قریه‌شان و به شیخ آنجا می‌گوید: «من همۀ قرآن را از بَر هستم». می‌گویند: «این حرف را نزن». می‌گوید: «بپرسید» و هرجا را پرسیدند، جواب داد، بلکه بالاتر، می‌گفتند فلان آیه را در قرآن نشان بده، قرآن را باز می‌کرد و با دست همان آیه را نشان می‌داد! دستش هدایت شده بود. فرقی هم نمی‌کرد که قرآن قدیمی باشد یا جدید، چاپی باشد یا خطی. هرآیه‌ای را که می‌گفتند، دستش می‌رفت همان‌‌جا و نشان می‌داد! بسیار عجیب بود. عجیب بود. از نعمت‌های خدادادی در زندگی من، یکی هم دیدن کربلایی کاظم بود.



 این از معجزات الهی و از دلایل روشن حقانیت قرآن و جلوۀ واقعی «و انّا لَهُ لحافظون» هست که آنچه به او عطا شده بود بدون یک حرف کم‌و‌زیاد منطبق با همین قرآن بود که در دست همگان است. 

اصلاً سواد نداشت که بتواند حفظ کند. مردم قریه‌اش هم سواد نداشتند. همین‌طور است که گفتید.

حتی مرحوم آقای بروجردی زیاد او را امتحان کرده بودند. هیچ غرور هم نداشت که چنین شأنی دارد. تواضع محض بود. همه قبول داشتند که آنچه برای او اتفاق افتاده، یک عنایت غیبی است.

از چه زمانی با نهضت امام(ره) همراه شدید؟

در جريان نهضت روحانيان در برابر لايحۀ انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي(1) فضلا و مدرسان منتظر تصميمات مراجع تقليد بودند تا نتايج آن گفت‌وگو‌ها در اعلاميه‌هايي بنويسند و در سراسر كشور پخش كنند. مرحوم آيت‌اله رباني شيرازي نقش مهمي در امضاي فضلا و مدرسان حوزۀ علميۀ قم داشت. ايشان با بيشتر مراجع رابطۀ نزديكي داشتند. هر اعلاميه‌اي را كه براي امضا نزد من مي‌آورد 8 يا 9 امضا روي آن ديده مي‌شد. 

در جريان مبارزۀ یاد‌شده، من هميشه در خدمت امام(ره) بودم و يك لحظه ايشان را ترك نمي‌كردم. حتي يك‌ماه پيش از آن پيام ايشان را به مردم و علماي نجف‌آباد رسانده بودم. 

شاه به‌دنبال فرصتي بود تا بساط دين را جمع كند و نفوذ علما را از بين ببرد. در غياب مجلس(2) وي انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي را مطرح كرد كه البته كاملاً غيرقانوني بود. به اين ترتيب راه براي اديان غيرالهي و نيز فرقۀ بي‌ريشۀ بهائيت باز مي‌شد. چون سوگند به قرآن و وفاداري به مشروطه تبديل به سوگند به هر كتاب آسماني(3) و نيز قسم به صداقت و امانت شد. 

كاملاً مشخص بود كه امام(ره) در پي فرصتي برای آغاز نهضت اسلامي بودند. امام(ره) جريان مبارزۀ خود در اين مقطع را روي نخبگان و روحانيان برجسته متمركز کرد. مثلاً واعظ معروف آقاي فلسفي در مسجد ارك و سيد‌عزيزاله نظريات مرجع تقليد را با قدرت بيان كرد. اين جانب در نجف‌آباد اصفهان دربارۀ لايحۀ فوق صحبت مي‌كردم و نظريات امام(ره) را بيان مي‌كردم. آيت‌اله گلپايگاني نيز زحمات زيادي در راه مبارزه با این لايحه كشيد. 

براي تبليغ به خوزستان رفتم و هنگام برگزاري رفراندوم 6 بهمن 1341 در شهر شوش حضور داشتم.

مردم اين شهر به‌رغم تهديدات رژيم پهلوي در انتخابات كذايي شركت نكردند و به ارشادات و اوامر رهبر و قائد،‌ جواب مثبت دادند. همچنين علما و مراجع ديني، ماه رمضان آن سال‌ها،‌ در اعتراض به اصلاحات مورد نظر شاه و آمريكا، نماز جماعت و منبر را هم در قم و در تهران و برخي شهرستان‌ها تعطيل كردند. منظور آنها كاملاً مشخص بود، چون مردم با تعطيلي منابر و مجالس ديني كنجكاو مي‌شدند و به جست‌وجوي دلایل آن مي‌پرداختند و به اختلاف عميق روحانيان و شاه پي مي‌بردند و در نتيجه شعور سياسي آنها بالا مي‌رفت. اين شيوه را مي‌توان مبارزۀ منفي ناميد، چون مجال مبارزۀ مستقيم فراهم نشده بود و ميدان فعاليت سياسي باز نشده بود. از اين‌رو،‌ با تهديد توانستند منظور و هدف خود را به مردم بفهمانند.

ايام محرم 1342، من در خوزستان بودم و در اين هنگام اخبار وقايع فيضيه را به مردم مي‌رسانيدم؛ ‌البته روزهاي اول محرم بيشتر موعظه‌هاي مذهبي را مطرح مي‌كرديم، چون اگر از مسائل سياسي سخن به ميان مي‌آوردم مانع سخنراني مي‌شدند و اما پس از چند روز و با جمع‌شدن بيشتر مردم از فرصت استفاده كردم و موضوعات سياسي را با مردم در ميان گذاشتم. 

در اينجا لازم است به واقعۀ مهم و حساسي كه مربوط به قبل از قيام 15‌خرداد است اشاره كنم. پس از فاجعۀ فيضيه، امام(ره) مرا خواست و گفت: نزد آقايان گلپايگاني و شريعتمداري برو و از آنها بخواه تا سه‌نفري اعلاميه‌اي در محكوميت جنايات رژيم صادر كنندۀ من ابتدا به منزل آيت‌اله گلپايگاني رفتم، اما چون ايشان از فاجعۀ حملۀ مزدوران رژيم بسيار ناراحت و حتي مريض شده بود، از اين جهت دستور داده بود هيچ‌كس را به حضور ايشان نياورند. بنابراين نتوانستم با ايشان در اين‌باره صحبت كنم و از مخالفت یا موافقت وي با خبر شوم.

سپس راهي منزل شريعتمداري شدم ايشان تا مرا ديد، مثل كسي كه مثلاً در فرانسه بوده و حالا يك هموطن را ديده باشد، با من گرم گرفت. پيشنهاد امام را به ايشان گفتم. وي موضوع اعلاميۀ سه مرجع (گلپايگاني، شريعتمداری و امام) را رد كرد و گفت اين موضوع به صلاح نيست. حتي ايشان نپذيرفت كه در صورت امضا‌نكردن اعلاميه، حداقل منكر اطلاع خود از موضوع نشود.

” ....جمعيت آرام نشد، حالا امام«ره» هم منتظر سخن گفتن من بود. من ناگهان گفتم: الف. ب، پ، ت، ث، ج، چ، ح، خ، د، … مردم آرام شدند لابد فكر مي‌كردند كه آوردن الفبا در اين مكان و جلسه چه دليلي دارد، چون هيچ‌كس روي منبر، الف، ب نمي‌گويد. سخنان اصلي خود را ادامه دادم و گفتم: غرض من از الفبا نشان دادن اين است كه ما هنوز در آغاز راهيم. بايد آماده باشيم تا نهضت را تا آخر برسانيم "

پس از آن به ديدار امام(ره) رفتم و موضوع را با ايشان مطرح كردم. ولي امام(ره) آن اعلاميۀ معروف را صادر كرد.

یکی از صحنه‌های فراموش‌نشدنی تاریخ نهضت، سخنرانی جنابعالی در جشن آزادی امام در مدرسۀ فیضیه است. مایلیم خاطرۀ آن روز را از زبان خودتان بشنویم.


روزنامۀ اطلاعات پس از آزادي ايشان دست به شيطنت زد و در روز 18 فروردين چنين نوشت: خرسند هستيم كه روحانيت در رابطه با انقلاب سفيد با مردم همراه شد. اين مطلب امام(ره) را بسيار ناراحت كرد و ايشان تصميم گرفت روز 21 فروردين در مدرسۀ فيضيه در اين‌باره صحبت كند. منظور و هدف ايشان اين بود كه هم جواب آن روزنامۀ كذايي را بدهد و هم چون در مدت ده‌ماهۀ غيبت هيچ‌گاه فرصت بيان مواضع خود را نيافته بود از اين موقعيت استفاده كند. بعضي با سخنراني امام مخالفت مي‌كردند؛ زيرا هراس داشتند مبادا به اين سبب خطري متوجه امام(ره) شود. 



ايشان مرا خواست و فرمود از جانب من جواب اين روزنامه را بده والا خودم در منبر همه‌چيز را خواهم گفت. من گفتم اينكه چيزي نيست اگر جان خود را نثار اهداف شما كنيم باز كاري نكرده‌ايم. در ضمن فرمودند: شما و آقاي مشكيني و دو نفر ديگر كه الان اسمشان را در خاطر ندارم هميشه اينجا باشيد.


بزرگ‌ترین اجتماع مردم در فيضيه به مناسبت جشن آزادی امام صورت گرفت. بسياري از مردم با شور و احساسات زياد شركت كرده بودند. من در تمام عمرم هيچ‌وقت به‌اندازۀ آن شب در سخن‌گفتن به زحمت نيفتاده بودم. سخنران قبل از بنده به‌خاطر ازدحام جمعیت نتوانست به‌طور عادي سخنان خود را به اتمام برساند، بنابراين از منبر پايين آمد. شوق مردم براي زيارت امام(ره) به‌قدري شديد بود و مردم آن‌چنان به ايشان عشق مي‌ورزيدند و احساسات خود را بروز مي‌دادند كه واقعاً سخن‌گفتن را براي من سخت كرده بود. سخنران قبلي هرچه فرياد خود را بلندتر كرد هيچ نتيجه‌اي نگرفت، بنابراين من تصميم گرفتم كاري كنم تا مردم را به طرف خود جلب كنم. 


شروع به سخن كردم و حمد و ثناي خدا را به پايان رساندم، اما جمعيت آرام نشد، حالا امام(ره) هم منتظر سخن‌گفتن من بود. من ناگهان گفتم: الف. ب، پ، ت، ث، ج، چ، ح، خ، د، … ديدم مردم با شنيدن حروف فوق آرام شدند. لابد فكر مي‌كردند كه به‌زبان‌آوردن الفبا در اين مكان و جلسه چه دليلي دارد، چون هيچ‌كس روي منبر، الف، ب نمي‌گويد. خلاصه، جلسه آرام شد و شعري قرائت كردم كه مضمون آن اظهار مسرت از خوشحالي حضرت امام بود. 


سخنان اصلي خود را ادامه دادم و گفتم: غرض من از آوردن الفباي نشان‌دادن اين است كه ما هنوز در آغاز راهيم. بايد آماده باشيم تا نهضت را با موفقيت تا آخر برسانيم. درست يادم مي‌آيد آن شب آرام‌آرام باران مي‌باريد. از اين موقعيت استفاده كردم و گفتم: اي باران! آرام ببار، تو بدن مردم را بشور و ما با كلمات، ارواح ‌آنها ‌را. عاقبت توانستم ضمن آرام‌كردن مجلس سخنان خود را بر زبان آورم. 


جمعۀ آن هفته امام در منزلشان در حضور جمعي سخنراني كردند و در جواب شاه كه در سفر به بروجرد گفته بود پانزده خرداد روز ننگيني بود، چنين فرمود: اين نكته درست است كه پانزده خرداد روز ننگيني بود، اما به اين دليل كه با پول مردم، توپ و تانك و اسلحه را گرفتند و به جان مردم افتادند، در واقع به اين دليل روز ننگيني برای شاه بود. 

در اينجا باز لازم است به واقعه‌اي اشاره كنم كه حكايت از روشنگري و شجاعت امام دارد. زماني كه امام در بازداشتگاه يا قيطريه بودند، رئيس ساواك پاكروان، به حضور ايشان مي‌آيد و با ايراد سخنراني مي‌خواهد معظم‌له را از پرداختن به سياست منصرف كند. از جمله مي‌گويد: سياست يعني نيرنگ و در يك كلمه يعني پدرسوختگي و اين دون شأن و منزلت شماست. امام در جواب مي‌گويد: خير، سياست براي رشد مردم است، اصلاً كار ائمه سياست بوده است و به اين ترتيب جواب دندان‌شكني به اين مأمور امنيتي رژيم پهلوي مي‌دهد. دستگيري يا تحت نظر بودن ده‌ماهۀ امام، هيچ‌تأثيري بر روحيۀ مبارزاتي ايشان نداشت، حتي به يقين امام را براي مبارزه با رژيم مصمم‌تر کرد. 

 
 جنابعالی در منطقۀ خوزستان هم فعالیت‌های مبارزاتی زیادی داشتید؛ این فعالیت‌ها در چه سال‌هایی بود؟


با شروع نهضت اسلامي به رهبري امام خميني(ره) در سال 1342 در بسياري از مناطق ايران و به‌خصوص در خوزستان تحركاتي از سوي مردم و روحانيان صورت گرفت. حساسيت خوزستان از نظر اقتصادي و سياسي موجب شد رژيم نسبت‌به اين منطقه توجه ويژۀ امنيتي بكند. بيشتر فعاليت‌هاي من در سال‌هاي پس از 42 در اهواز و مقدار كمي هم در آبادان بود و به‌دليل روابط دوستانه‌اي كه با بسياري از افراد متشخص ديني در خوزستان داشتم با مشكل چنداني در اين منطقه مواجه نشدم. 


در جريانات و اعتراضات مردم در سال 1357، منبر رفتن در حسينيۀ اعظم اهواز به عهدۀ بنده بود. قبل از توضيح وقايع اين سال پرافتخار، لازم مي‌دانم واقعه‌اي را كه مربوط به سال 1343 است بيان كنم و بعد ماجرا‌های سال 57 را توضيح دهم. چون وقايع فوق تا حدودي شبيه يكديگر است، لازم است به دنبال يكديگر آورده شود. در شب عاشوراي سال 43 در‌حالي‌كه حسينيۀ اعظم اهواز مملو از جمعيت بود از امام(ره) و اقدامات و شخصيت ايشان سخنان و حكايت‌هايي را براي مردم بازگو كردم. در اين مراسم رئيس شهرباني و رئيس ساواك اهواز نيز حضور داشتند اين دو با شنيدن سخنان من تقريباً ديوانه شدند.


اينجانب در خوزستان هميشه طرف توجه مردم بودم. يك‌بار در مسجدي گفتم: مسجد به فرش احتياج دارد؛ البته اين نياز را با حرارت بيان كردم و بعد ديدم يك نفر فرش خانه‌اش را آورد و گفت بسيار زشت است خانۀ خدا فرش نداشته باشد و خانۀ من مفروش باشد، اين در حالي بود كه آن شخص تا مدت‌ها پس از آوردنِ فرش خانه‌اش،‌ روي موزاييك مي‌نشست. 


در دورۀ نخست‌وزيري شاهپور بختيار، طرفداران حكومت شاه درصدد ترتيب‌دادن راهپيمايي به نفع رژيم برآمدند، من فوراً به منبر رفتم و اعلام كردم كه راهپيمايي براي تقويت شاهپور بختيار، حرام است هر گروه كه متعهد به شرع است نبايد در اين راهپيمايي ساختگي شركت كند. در نتيجۀ اين سخنان عدۀ بسيار كمي در حدود 300 تا 400 نفر در اين راهپيمايي شركت كردند. جمعي از زنان كه در اين راهپيمايي شركت كرده بودند زن‌هاي منحرفي بودند كه از مراكز فحشا گرد آورده بودند. در يكي از اين راهپيمايي‌ها كه ترتيب آن از قبل داده شده بود، نيروهاي نظامي رژيم با تانك و ديگر سلاح‌ها به خيابان‌ها ريختند تا نگذارند انقلابيان مانع انجام آن شوند. در سخنراني كه همان روز انجام دادم گفتم ما در مسير ديگري راهپيمايي خواهيم كرد و هر مسئله‌اي كه ايجاد شود دولت مقصر است. در نتيجۀ اين سخنان تانك‌هاي ارتش به پادگان خود برگشتند. 


يكي از خاطرات جالب من در اوج مبارزات مردم اهواز بر ضد رژيم شاه، تلفن شهيد مطهري به اين جانب بود؛ ايشان چند روز قبل از ورود امام در يك تماس تلفني كه بيش از نيم‌ساعت طول كشيد از من خواست فوراً به تهران بروم. مرحوم مطهري گفت: عده‌اي تصميم دارند هنگامي كه امام وارد فرودگاه می‌شود، خانوادۀ رضايي‌ها را به فرودگاه ببرند كه به امام خير مقدم بگويند. ايشان اضافه كرد، با توجه به اينكه اينها منافقان كافرند، بهتر است شما فوراً به تهران بياييد و جلوي كار آنها را بگيريد من با تشكر از آقاي مطهري گفتم: اهواز وضعيتي دارد كه نمي‌توانم اينجا را ترك كنم. اگر به نهضت اسلامي مردم صدمه‌اي برسد چه جوابي به امام مي‌توانم بدهم.

” زماني كه فرزندم حسين به شهادت رسيد. درکنار بدن حسين.. دوستان چون مرا ساكت ديدند خيال كردند غم سنگيني بر قلبم فشار مي‌آورد، علت آن را خودداري من از گريه كردن مي‌دانستند، گفتند براي اينكه آرام شوي قدري گريه كن. نگاه تندي به آنها كردم و گفتم به خدا اگر لباس دامادي پوشيده بود و به حجله‌ي زفاف مي‌رفت اين قدر آرام نبودم كه الان هستم چون آنچه كه پيش آمده در راه خداست. "
 
جنابعالی از این افتخار بزرگ هم برخوردارید که بهترین فرزندتان در مسیر پیروزی انقلاب اسلامی به شهادت رسید. به‌عنوان پدر این شهید عزیز از شهادت فرزندتان برایمان بگويید.



بعد از زندان قزل‌قلعه، به‌دنبال سخنراني‌ها و امضاي اعلاميه‌هاي نهضت دستگاه‌هاي قضايي رژيم مرا به تبعيد محكوم كردند، اما اين بار تن به آن ندادم و به‌صورت مخفيانه در تهران زندگي مي‌كردم. در ارديبهشت 1357 به‌احتمال زياد به مناسبت چهلم شهداي تبريز، در شهر قم جوانان دست به اقداماتي از قبيل پخش اعلاميه زدند كه در همين هنگام نيروهاي امنيتي رژيم با آنها برخورد كردند و در نتيجۀ تيراندازي، فرزندم حسين به شهادت رسيد. حسين جواني بسيار خوب و متعهد به شرع اسلام بود.

مادرش حكايت‌هاي سوزناكي از او نقل مي‌كند. اين پسر سعي داشت حتي‌الامكان از نظر اقتصادي خودكفا باشد. مادرش در اين‌باره مي‌گويد: يك‌بار رفتم مشهد و سري به حسين زدم، ديدم ناشتايي فقط نان خالي دارد، فهميدم كه پول نداشته پنير بخرد. زماني كه در دامغان تبعيد بودم و او دورۀ دبيرستان را مي‌گذراند يك روز سر كلاس نرفت. معلم پرسيده بود چرا كلاس نيامدي؟ گفت خورشيد گرفته بود و به دليل خواندن نماز آيات نتوانستم بيايم.


زماني كه حسين به شهادت رسيد(4) چنان‌كه گفتم در تهران زندگي مي‌كردم. بعضي از بستگان با چشم اشك‌آلود و حالت نگران‌كننده نزدم آمدند، پرسيدم: چه شده؟ گفتند: حسين شهيد شده، من احساس كردم اينجا بايد استقامت نشان داد و دشمن نبايد شاهد اشك ريختن ما باشد. در فكر تهيۀ وسايل دفن و كفن برآمدم، اما آشنايان گفتند اگر بيرون بيايي تو را خواهند گرفت، گفتم اين موقع مرا بگيرند بهتر است. جسد را به تهران آوردند. براي ديدن بدن حسين حركت كردم. مادرش هم آمده بود.

مادر حسين مي‌خواست جسد را ببيند. گفتم به‌شرطي اجازه مي‌دهم كه هنگام ديدن آن هيچ ناله‌ و فريادي بلند نكني. خدا توفيق داد، مادر حسين نيز زاري نكرد. دوستان چون مرا ساكت ديدند خيال كردند غم سنگيني بر قلبم فشار مي‌آورد، علت آن را خودداري من از گريه‌كردن مي‌دانستند، به همین خاطر گفتند براي اينكه آرام شوي قدري گريه كن. نگاه تندي به آنها كردم و گفتم به خدا اگر لباس دامادي پوشيده بود و به حجلۀ زفاف مي‌رفت اين قدر آرام نبودم كه الان هستم، چون آنچه كه پيش آمده در راه خداست. در ضمن در فكر گريه‌كردن من نيز نباشيد. خواستم براي تشييع جنازه به قم بروم، ولي دوستان و آشنايان مانع شدند و گفتند: در قم تو را مي‌گيرند و به اين علت فشار ديگري بر خانواده وارد مي‌شود. حسين را در قبرستان معصوميۀ قم دفن كردند.

حضرتعالی علاوه بر دستگیری و تبعید در قبل از نهضت امام خمینی بارها هم در اثنای نهضت دستگیر شدید. دستگیری‌ها برای چه و در چه زمان‌هايی بود؟


در سال 1349 به دليل امضاي اعلاميه‌اي كه در آن مرجعيت امام تأييد شده بود به زابل تبعيد شدم. مدت زمان تبعيد اين جانب در اين شهر سه سال معين شده بود، اما به‌واسطۀ پا درمياني شخصي كه البته از او ناراضي هستم تنها شش ماه طول كشيد. 


زابل هواي بسيار بدي داشت. من تصميم گرفته بودم قرآن را حفظ كنم، اما هواي بد اين شهر، مانع اجراي اين تصميم شد. هواي زابل گاه به 51 و 52 درجه هم مي‌رسيد. 


در سال 1352 باز به دلیل امضاي نامه و اعلاميه به نفع حضرت امام به بندر گناوه تبعيد شدم. آنچه در گناوه آن هم در دي و بهمن ماه ما را اذيت مي‌كرد، مگس‌هاي مزاحم بود كه از سر ما دست برنمي‌داشتند. اين شهر آب‌و‌هوايي بدتر از زابل داشت. تنها منبع ارتزاق مردم اين شهر محصولاتي بود كه لنج‌هاي اين بندر با خود مي‌آوردند. هر مترمكعب آب شيرين در اين شهر 18 تومان بود، در حالي كه قيمت آن در تهران فقط 5 ريال بود. مدت تبعيد من در اين شهر 6 ماه بود. مردم اين شهر با محبت بودند. در خيابان بسيار مورد احترام بودم و بسياري از ساكنان شهر به منزلم مي‌آمدند و پرسش‌هاي فرهنگي، ديني و سياسي مي‌كردند. 


دو‌سال‌و‌نيم هم در دامغان بودم. گاهي مانع منبرهاي من مي‌شدند، اما به هر تمهيدي متوسل مي‌شديم تا جلسات ديني را تشكيل دهيم. در اين شهر براي فضلا و مردم درس تفسير قرآن گذاشتم. افرادي متمايل به اسلام در شهرباني بودند كه تا حدودي دست ما را باز گذاشتند. در دامغان ابتدا علما محتاط بودند و زياد به من نزديك نمي‌شدند، اما به‌تدريج ملاحظه را كنار گذاشتند و از برنامه‌هاي انقلابي حمايت كردند.

زندانی هم شدید؟


با آغاز سال 1354 مرتب به مسجدالجواد مي‌رفتم. بيشتر اوقات از قم به تهران مي‌رفتم و سخنراني‌هاي متعددي مي‌كردم. يك روز آقايي در مسجدالجواد از من خواست استخاره‌اي برايش بگيرم. از من خواست پشت ديواري كه روبه‌روي آن قرار گرفته بوديم استخاره را انجام دهم، من به خيال اينكه لازم است درخواست مؤمني را به‌جا آورم به جايي كه او درخواست كرده بود رفتم وقتي كه به پشت ديوار رفتم آن آقا از من خواست تا سوار ماشيني شوم كه در كنارش بود. در اين موقع مردم منتظر بودند تا نماز مغرب و عشا را به امامت من ادا كنند. يك راست مرا به زندان قزل‌قلعه بردند. بعضي فكر كردند شايد به خانه‌ام در قم مراجعت كرده‌ام.


همان شب مأموران رژيم به خانه‌ام در قم ريختند. تمام اسباب و اثاثيه، به‌خصوص كتابخانه‌ام را زيرورو كردند. آنها به عكسي از امام برخوردند. از همسرم پرسيدند اين عكس اينجا چه مي‌كند، همسرم با شهامت جواب داد ما به آقا اعتقاد داريم؛ ايشان اصلاً منكر اعتقاد به امام(ره) در برابر ساواكي‌ها نشد. 


سرانجام مرا در يك اتاق 2 در2 جاي دادند. 48 روز در اين سلول بودم. دلیل دستگيري من اين بود كه به اتفاق آيت‌اله رباني شيرازي از طريق سخنراني يا امضاي اعلاميه‌ها بر مرجعيت امام تأكيد داشتيم. مرحوم شيرازي در اين هنگام با من در قزل‌قلعه، ولي در بند عمومي بود. 

 
شنیده‌ایم در زندان یک‌نفر را هم مسلمان کردید؟


در سلول من فردي بود كه به دليل داشتن تمايلات چپي به زندان افتاده بود. از ديگر كساني كه در اين مدت به سلول انفرادي رفت آيت‌اله شيرازي بود كه به‌سبب سخنان و اقدامات انقلابي در بند عمومي به‌ناچار به انفرادي انتقالش دادند. هم‌سلولي من جوان سرتراشيده با سيمايي روشن بود كه محاسني هم داشت. در ابتدا فكر كردم شايد طلبه‌اي باشد. از او پرسيدم طلبه هستيد؟ با لهجۀ خاص خودش گفت: نا. از لهجه‌اش تعجب كردم، دوباره فكر كردم شايد بازاري باشد كه نوع حرف زدنش و كلماتي كه به كار مي‌برد شبيه مذهبي‌هاست. 

گفتم از بازاريد؟ گفت: نا. گفت: من ارمني هستم. 


سلول ما به اين صورت بود كه يك مترش پايين ساخته شده بود. به همين علت بين من و او فاصله‌اي بود، اما با وجود اين، همۀ ترس من اين بود كه مبادا دست يا ترشح دستش به من بخورد، از اين رو به او گفتم هم من و هم تو استحمام و نظافت را رعايت مي‌كنيم، اما مقررات مذهبي ما به‌گونه‌اي است كه اجازۀ دست‌دادن به يكديگر را نمي‌دهد، بنابراين نبايد ترشحات دست شما به لباس من اصابت كند، چون در اينجا شستن لباس‌ها و حتي بدن كار ساده‌اي نيست. هم‌سلول ارمني از نحوۀ برخورد من خيلي خوشش آمد و گفت بله من از اين مسائل با اطلاع هستم. او گفت: زماني كه در تبريز زندگي مي‌كرديم هرگاه مادرم براي خريد نان مي‌رفت و مي‌ديد نانوايي شلوغ است، عمداً دست خود را به نان‌ها مي‌زد. آن موقع داد مردم درمي‌آمد و فرياد مي‌زدند كه نان‌ها نجس شد. آنگاه آنها را به مادرم مي‌دادند. رفتار اين ارمني بسيار عاقلانه بود.



در آخر، حادثۀ خوبي رخ داد. روزي از من پرسيد: اگر از زندان آزاد بشوي چه كار مي‌كني؟ گفتم بانويي هست كه مي‌روم زيارت قبر او، او گفت: من اگر آزاد بشوم يك شكم شراب مي‌خورم، چون مدتي است شراب نخورده‌ام، سپس مي‌روم منزل، من چيزي نگفتم خوب ديدم ارمني است و در مذهب آنها چنين چيزهايي جايز است. دو‌سه شب به‌آرامي در رابطه با شراب با او صحبت كردم در نهايت گفت: به احترام هم‌‌سلولي‌بودن با تو، تا زنده‌ام ديگر شراب نمي‌خورم. يك شب به من گفت: صبح موقع نماز مرا هم بيدار كن. صبح او را بيدار كردم و مشغول عبادت به شيوۀ ارمني‌ها شد. شروع كردم دربارۀ اسلام با او صحبت‌كردن. سپس او اسلام آورد و مسلمان شد.

” اگر آیه الله خامنه‌ای نبود، انقلاب از دست رفته بود. این انقلاب را ایشان حفظ کرد و خدا هم به ایشان کمک کرد. "

حفظ قرآن و نهج‌البلاغه را در کجا و کی انجام دادید؟


من از اول جوانی به نهج‌البلاغه علاقه داشتم. قرآن را زود حفظ کردم و در سطح ایران اول و در سطح بین‌المللی دوم شدم. بعد نهج‌البلاغه را پیش کشیدم و به دانشگاهی‌ها گفتم: «با شما شرط می‌کنم در ظرف دو سال نهج‌البلاغه را حفظ کنم. اگر شما برنده شدید، من شما را به مکه می‌فرستم. اگر من برنده شدم، شما 500 تومان به فقرا بدهید». قبول کردند و مشغول شدیم. حتی در تاکسی و ماشین هم نهج‌البلاغه همراهم بود و سر دو سال کل آن را حفظ کردم و رفتم و دیدم آنها نتوانسته‌اند حفظ کنند. بعضی‌ها تا نصف هم رفته بودند. خلاصه من برنده شدم. گفتم که قرآن را قبل از نهج‌البلاغه حفظ کردم.


آن موقع هر آیه‌ای را که می‌خواستم، می‌دانستم کجاست. یکی از قاریان مصر که به اینجا آمده بود، من قرآن را خواندم و وارونه آن را هم خواندم. آن‌‌قدر خوشش آمده بود که رفته بود به مصر و گفته بود در ایران هم از این خبرها هست.

بد نیست به این نکته هم اشاره کنم که در سوره‌های مکی که 86 سوره هستند، حتی یک یا ایها الذین آمنوا  نداریم، ولی در سوره‌های مدنی که 28 سوره هستند، 89 تا یا ایها الذین آمنوا داریم. قرآن می‌خواهد چه بگوید؟ می‌خواهد بگوید که شما تک‌تک مؤمن بودید، اما گروه نبودید. پیغمبرتان در فشار، سه سال در شعب ابی‌طالب محبوس، اما وقتی به مدینه آمدید و شمشیر کشیدید و دشمنان را شکست دادید، شدید گروه و به شما خطاب می‌شود: «یا ایها الذین آمنوا». آن موقع گروه نبودید، در مدینه بود که گروه شدید.

 
 آشنایی شما با مقام معظم رهبری از چه زمانی و چگونه بود؟


من در تبعید بودم و ایشان خودش را به من رساند. آمد و با هم صحبت کردیم و دیدم مرد دانشمندی است. پدرش آسیدجواد هم مرد بسیار محترم و مقدسی بود. آقای خامنه‌ای به پدرش بسیار علاقه‌مند بود و می‌گفت: «این مقامی که الان دارم به خاطر رعایت حال پدر است». پدر ایشان نابینا شد و ایشان درس در قم را رها کرد و برای پرستاری پدر به مشهد آمد.

 
 شما پیش‌بینی می‌کردید که ایشان در جایگاه رهبری قرار بگیرد؟


نه، ولی بعد دیدم بسیار خوب است و در مجلس خبرگان به ایشان رأی دادیم. خودش حاضر نشد به خودش رأی بدهد، ولی ما رأی دادیم و بعد هم دیدیم خیلی رأی مثبت و خوبی شد. وله‌الحمد.

 
 موقعی که رأی دادید، باور داشتید همینی خواهد شد که الان شده است؟


به این درجه نه، اما بعداً به‌‌مرور فهمیدم که انتخابمان بسیار خوب بوده است. امام هم به ایشان نظر بسیار مثبتی داشت و یک مقدار هم با بیان امام بود که ما در آن مجلس به این فکر افتادیم. ایشان به کرۀ شمالی رفته بود و امام در تلویزیون ایشان را دیده و گفته بود به درد رهبری می‌خورد. این جملۀ امام، ما را تکان داد، ولی باز آن‌قدر در ما عمیق نبود، اما بعد دیدیم بسیار انتخاب خوبی بود و ارادتمان چند‌برابر شد. 

 
 ارزیابی شما از نقش ایشان در جایگاه رهبری و صیانت از انقلاب و ادامۀ خط امام چیست؟ الان خیلی‌ها مدعی خط امام هستند و به نام امام و با ادعای خط امام، فاصلۀ زیادی با اندیشه و راه امام دارند. تحلیل جنابعالی از نقشی که ایشان برای امتداد خط امام ایفا کرده است، چیست؟ 


به نظر من آقای مصباح، مطهری دوم است. ایشان می‌گوید: اگر آیت‌اله خامنه‌ای نبود، انقلاب از دست رفته بود. این انقلاب را ایشان حفظ کرد و خدا هم به ایشان کمک کرد.

از بُعد معنوی آقا چه مقدار خبر دارید؟


من این را می‌دانم که ایشان هنوز دارد مانند گذشته و همیشه، ساده زندگی می‌کند. این‌طور نیست که حالا که به جایی رسیده، برای خود زندگی مفصلی را تشکیل داده باشد. به پسرانش هم گفته اگر خواستید در اقتصاد وارد شوید، نام خامنه‌ای را از روی خود بردارید. همۀ فرزندانش انسان‌های سالمی هستند. ایشان پیروز است، چون دارد با قناعت و ساده زندگی می‌کند. 

 
 اگر صلاح می‌دانید دربارۀ آن فرزندتان که در جهت مخالف نظام اسلامی حرکت می‌کند، نیز برای اطلاع مردم به نکاتی اشاره کنید. 

چند‌وقت پیش، آمد اینجا و بیرونش کردم. به خانم هم گفتم جواب سلامش را ندهید. وقتی در صدای آمریکا صحبت کرد، گفتم از خانۀ من برو بیرون. رفت و دیگر نمی‌آید. منحرف است و من هم کنارش زدم. دعا می‌کنم هدایت شود. امام هادی(ع) مگر ازسلالۀ پاک نبی(ص) نبود، پسرش جعفر کذاب از کار درآمد. مگر نوح(ع) پاک نبود؟ پسرش آن‌طور از کار در آمد. نه من بالاتر از آن ذوات مقدس هستم و نه لزوماً پسرم بدتر از فرزندان آنها، با این همه الان دیگر هیچ ارتباطی با او ندارم.

 
 تصور و پیش‌بینی شما از آیندۀ نظام و انقلاب چیست؟


به نظر من ظهور نزدیک است و ریشۀ همۀ معاندان اسلام کنده می‌شود. 

 
 با توجه به دشمنی‌های آمریکا و تحریم‌های اقتصادی و دیگر مشکلاتی که برای ایران ایجاد می‌کنند، با شناختی که از مردم ایران و رهبری دارید، چه آینده‌ای را ترسیم می‌کنید؟


این اجلاس عدم تعهد، تحریم‌ها را به‌هم زد. مطمئن باشید که با روند موجود، اسرائیل تا چند سال دیگر از بین می‌رود و ریشۀ آن کنده می‌شود. آمریکا هم دارد هر روز ضعیف‌تر می‌شود. روزگاری دو ابرقدرت آمریکا و شوروی بودند. شوروی که از بین رفت و آمریکا می‌خواست خودش را قلعه‌بان جهان قرار بدهد، ولی در حال حاضر به‌قدری در فشار است که از مضار و مفاسد آن جای هیچ نگرانی و اندوهی نیست. کاری که امام کرد، در واقع کار امام زمان(عج) بود. خدا یاری می‌کند، منتهی ما باید بیدار باشیم که نفاق در بین ما نیاید. 

 
 با این سابقۀ مبارزاتی و تلاش‌هایی که برای اعتلای احکام اسلام کرده‌اید، در حال حاضر مهم‌ترین آرزوی شما چیست؟


آرزویم این است که انقلاب و نظام اسلامی پابرجا بماند و همواره برای این موضوع دعا می‌کنم. هرکسی هم که می‌گوید برایم دعا کنید، می‌گویم دعا می‌کنم در انقلاب پا برجا باشید. این انقلاب مقدمۀ ظهور است ان‌شاءاله.

و کلام آخر؟


در راه انقلاب ثابت‌قدم باشید. این راه درست است و برو برگرد ندارد. چیزهایی دیدیم که اطمینان داریم راه صحیح است؛ البته در بین خودمان منحرفانی را داریم و بایستی خیلی بیدار باشیم.

از لطف بسیار شما متشکر و ملتمس دعایتان هستیم.

 
پي‌نوشت‌ها

1. لايحۀ مذكور مشتمل بر مقولات زیر بود: 

- قيد اسلام و مسلمان‌بودن از شرايط انتخاب‌كنندگان و انتخاب‌شوندگان برداشته شد.

- در مراسم سوگند به امانت و صداقت، به‌جاي قسم به قرآن، «كتاب آسماني» پذيرفته شد.

2. مجلس در اين زمان تعطيل بود. 

3. مانند تورات، انجيل و اوستا.

4. 19 ارديبهشت 1357 و در آن تاريخ 19‌سالش تمام مي‌شد.
گزارش خطا
ارسال نظرات
نام
ایمیل
نظر