میپرسم:«شما بازنشسته شده بودید، اما داوطلبانه آمدید بخش قرنطینه. بدون تعارف! بعد از گذشت 10 روز پشیمان نشدید؟» جوابش به کار همه ما در این روزها میآید:«شبها در قرنطینه، نماز که میخوانم و دراز میکشم، وقتی شانههایم را از فرط خستگی نمیتوانم روی بالش بگذارم، وقتی دلم هوای بچههایم را میکند و دلم میگیرد، شعری که وِرد زبان رفیق جانبازم بود را زمزمه میکنم و آرام میشوم؛ گرچه شب تاریک است...دل قویدار، سحر نزدیک است».
به گزارش پایداری ملی، سه هفته ای می شود کرونا پایش را در کفش ایران کرده است. روزهای اول با احتیاط پیش می رفت و حالا انگار افسار پاره کرده،حسابی جولان می دهد. دوران پیک بیماری است. تعداد مبتلایان نسبت به روزهای اول بیشتر شده و این روزها حال پرستاران بخش های بستری بیماران کرونایی پرسیدن دارد.
شنیدیم پرستاران داوطلب هم به میدان جنگ با کرونا آمده اند. دل توی دلمان نبود که وارد قرنطینه یکی از بیمارستان ها شویم و با یکی از پرستاران داوطلب گپ و گفت خودمانی داشته باشیم. بعد از طی مراحل اداری و انجام هماهنگی ها، وارد بخش قرنطینه می شویم.
دیگر ترسمان از این بخش به ظاهر عجیب و غریب ریخته است. به واسطه گزارش های پی در پی دستمان آمده که قرنطینه یعنی مراقبت های شدید بهداشتی؛ همین! ما هم از این مراقبت های بهداشتی بی نصیب نمی مانیم و با لباس مخصوص وارد بخش مراقبت های ویژه بیماران کرونایی می شویم. تعداد بیماران به نسبت روزهای اول بیشتر شده است و کار پرستاران هم سنگین تر.
نامه درخواست بازنشستگی را پاره کردم و گفتم من هم هستم!بدون مقدمه سراغ«زین العابدین فتحی» را میگیریم. پرستار داوطلبی که ماجراهای جالبی پشت این داوطلبانه آمدنش هست. با لهجه شیرین آذری سلاممان را علیک می دهد. با آن لباس مخصوص و ماسک و عینک چهره اش را درست نمی بینیم. یک راست سراغ اصل مطلب می رویم و می پرسیم چطور شد سر از قرنطینه بیماران کرونایی درآوردید؟
« 28 بهمن بازنشسته شدم، بعد از 25 سال پرستاری و تر و خشک کردن بیماران، از شما چه پنهان خسته شده بودم و لحظه شماری می کردم برای رسیدن این روز. نامه درخواست بازنشستگی را نوشتم و به بیمارستان آمدم. قبل از انجام روال اداری، خودم را به اینجا رساندم برای خداحافظی با همکاران. اجازه ندادند وارد شوم گفتند لباس بپوش و بیا داخل. پرسیدم اینجا چه خبره؟ فقط چند روز نبودم ها. بچه ها گفتند پای بیماران مبتلا به کرونا به بیمارستان ما هم باز شده و در این بخش قرنطینه شان کردند. همه چیز تغییر کرده بود. پرستارها لباس مخصوص داشتند و ماسک و کلاه و عینک، چهره هاشان را غیر قابل تشخیص کرده بود.
شوکه شدم. شرایط بخش عادی نبود.نگاه بچه ها نگران بود. بدون آنکه فکرکنم چقدر منتظر رسیدن این روز بودم نامه درخواست بازنشستگی ام را پاره کردم و به مسئول بخش گفتم از همین لحظه روی من حساب کنید. گفت توکه تعهدی نداری. گفتم من هستم. از روز 2 اسفند تا این لحظه که با شما صحبت می کنم هم خانه نرفتم.»
پرستاران بیمار را جواب کردیم
پرستاری که روی صندلی کناری مشغول پر کردن چک لیست های بیمار است، رو به ما میکند و میگوید:«آن روز بهش گفتم آقا فتحی، شما کار خودت را کردی؛ آنهم 25 سال. برو پی زندگیت! وظیفه ای نداری.
کمی هم ترساندمش و با شوخی گفتم سن و سالت هم بالا رفته یک وقت کرونا یقه ات را میگیرد! اما اهمیتی نداد و گفت می مانم. تازه فردایش هم آمد و در جمع پرستارها گفت موافقید به پرستار خانمی که باردار است و آن یکی همکارمان که جزو بیماری های خاص است و هر روز کلی دارو می خورد بگیم در مدتی که درگیر بیماران کرونایی هستیم، اینجا نیایند؟ خلاصه که همه ما موافق این تصمیم بودیم و با همکاری رییس بخش این همکاران را از حضور در بخش قرنطینه جواب کردیم.»
تکلیف لحظه شماری برای بازنشستگی چه می شود؟
می پرسیم:«پس تکلیف آن خستگی و لحظه شماری که برای بازنشستگی داشتید چه می شود؟» پاسخش دلمان را خوش می کند به حضور شیرمردانی چون او وقتی میگوید:«کرونا یک بحران است. در این شرایط، بازنشسته کردن و خوش نشینی در خانه بر من حرام بود. اینجا عین جهاد است، اصلاخود جبهه جنگ است. من یک بار این فرصت را از دست داده بودم، فرصت سوزی نباید دوباره تکرار می شد.»
قصه های ناگفته پرستاران داوطلب
کنجکاو می شوم. کدام فرصت سوزی؟ نکند آقا زین العابدین می خواسته مدافع حرم شود و نتوانسته و حالا نخواسته مهر مدافع سلامت هم روی پیشانی اش نخورد؟ این سوال های ذهنی روی زبان می آورم و از او می پرسم و پاسخ های این پرستار ثابت می کند پشت همه چشمان خسته اما خندان پرستاران قرنطینه بیماران کرونایی یک قصه است و ای کاش می شد پیگیر همه این قصه ها می شدیم. اما ماجرای آقای فتحی چه بود؟
مونس جانبازان جنگ و مدافعان حرم
«من متولد 52 هستم. سوم دبیرستان که بودم خانواده ام را راضی کردم به جبهه بروم. آموزش های نظامی را هم دیدم و آماده اعزام بودیم که خبر رسید جنگ ایران و عراق تمام شد. حسرت حضور در جبهه به دلم ماند.می خواستم سرباز وطن باشم اما نشد.» می خندد و می گوید:« البته در این سال ها یک کاری کردم تا حسرت به دل نمانم ها! من در تمام این سال ها در این بیمارستان پرستار جانبازان بودم. از جانبازان قطع عضو شده که دو دست را از دست داده بگیر تا جانبازان شیمیایی بدحال و این چندسال آخر هم که مفتخر بودم به پرستاری از جانبازان مدافع حرم.»
تازه حرف های ما و پرستار بازنشسته داوطلب گل انداخته بود و به کل فراموش کرده بودیم اینجا بخش قرنطینه بیماران است که زنگ استیشن پرستاری به صدا در می آید و آقا زین العابدین در چشم بر هم زدنی خودش را به اتاق 5، بالای سر بیماری می رساند که حالش کمی ناخوش شده بود.دنبالش می روم و از دور به تماشای تیمارداری اش می ایستم. هنوز نزدیک تخت بیمار نشده بلند می گوید:"چطوری مرد؟ چی شده؟" بیمار، مرد سن و سال داری ست که انرژی صدای پرستار آهنگ صدای او را کمی بلندتر می کند، آنقدر که صدایش به گوش ما هم می رسد؛«به لطف خدا بهترم، سرمم تمام شده. کمی هم ضعف دارم.»
این لباس قواره تن هر کسی نمیشود
بر می گردم و در بخش قدم می زنم. عینک و ماسک و این لباس محافظ خسته و کلافه ام کرده. هنوز یک ساعت از حضورم در بخش قرنطینه نگذشته که از شدت گرما، اولین قطره عرق از روی پیشانی روی صورتم می لغزد و برای من حتی تصورش هم غیرقابل تحمل است که 24 ساعت بدون وقفه این لباس با ادوات خاص بخش قرنطینه را تنم کنم. یکی از پرستارها روی صندلی با همان لباس های محافظ چرتش برده. از راحت طلبی خودم جلوی این پرستار خجالت می کشم. راه می روم و کلمات به ترتیب در ذهنم ردیف می شوند؛ بیخود که نیست اسمشان را گذاشتند مدافع سلامت. این لباس، قواره تن هر کسی نمی شود. حتی من که سال هاست دست به قلم به مناسبت روز پرستار در رثای پرستارها نوشته ام، تحمل یک ساعت حضور در این سالن با دمای بالا و این لباس را ندارم.
12 روزه خانه نرفتم
زنجیره کلمات را آقای فتحی با صدایش پاره می کند و می گوید:« فعلا کار من تمام شد. اما وقت نیست. الان دکتر می آید برای ویزیت بیماران. برای شما هم ضرر دارد بیشتر از این، اینجا بمانی. بچه داری؟ پاسخش را با علامت سر می دهم.»
عینک را از روی صورتش بر می دارد تا رگه های عرق به جا مانده از رد دسته پلاستیکی عینک محافظ را با دستمال کاغذی پاک کند. تازه چشم در چشم پرستار میان سالی می شوم که نگفته پیداست خستگی از چشم هایش می بارد. نگفته پیداست چقدر حرف دارد برای گفتن. شماره اش را به من می دهد و می گوید ساعت 10 شب تماس بگیرید. البته اگر سوال دیگری دارید.
می گویم:« بله. 12 روزه خانه نرفتید دلتنگ بچه ها نیستید؟ قرنطینه شما کجاست؟ با این خستگی پشیمان نیسیتید از این حضورداوطلبانه؟»
خودمان را قرنطینه کردیم
جواب سوال دوم را اول می دهد و می گوید:« خودمان را قرنطینه کردیم تا خانواده مان از این بیماری ایمن باشند. اگر بگویم دلتنگ نیستم که دروغ گفتم. سه تا بچه دارم. 12 روزه ندیدمشان.گفتید بچه دارید. پس حتما حال من را می فهمید. اما در این شرایط خانه نرفتن بهتر است. جواب سوال اول و سوم را هم ساعت 10 شب که تماس گرفتید می دهم.»
از قرنطینه بیرون می آیم و خستگی و سنگینی حضور در آن فضا با رسیدن به خانه، یک فنجان چای داغ و هم نشینی با بچه ها و کمی استراحت کمتر می شود. چند دقیقه ای به ساعت 10 مانده. بچه ها خانه را روی سرشان گذاشتند، فارغ از هیاهوی این روزهای کرونایی! راستش با سرو صدای بچه ها و خنده هایشان که مطمئن هستم موسیقی پس زمینه مصاحبه ما خواهد شد دل دل می کنم چطور با پرستاری صحبت کنم که 12 روزه دلش لک زده برای شنیدن صدای این خنده ها و نشستن کنار بچه هایش.
کلیپ حرکات موزون شما هنوز بیرون نیامده؟
شماره را می گیرم و با صدای زین العابدین فتحی مصاحبه را از سر می گیریم:«خدا قوت آقای فتحی! الان بیمارستان هستید یا خوابگاه؟» «الان قرنطینه هستیم. خوابگاه به آن معنی که فکرش را می کنید نیست. یک اتاق کنار بخش قرنطینه هست با چند تخت. ما به دلیل تماس مداوم با بیماران با همه مراقبت هایی که می کنیم هر لحظه امکان ابتلایمان وجود دارد. نباید خانه باشیم.»
با خنده می پرسم: «کلیپ رقص شما هنوز بیرون نیامده؟»با خنده و ته لهجه شیرین آذری جوابمان را می دهد:«هنوز که نه!» و ادامه می دهد:« بخش قرنطینه همه آن چند ثانیه رقصی که شما می بینید نیست. در این بحران اگر توکل و توسل پرستاران و لطف خدا نبود همه ما تا الان از پا افتاده بودیم. انگار همه پرستارها رویین تن شده اند. حجم کار نسبت به روزهای اول خیلی بیشتر شده. ما در دوره شیوع این ویروس قرار داریم و طبیعی است که تعداد بیمارها هر روز افزایش پیدا کند.»
سردرد و کوفتگی عضلانی؛ همراه دائمی پرستاران قرنطینه
فتحی از شرایط حضور در بخش قرنطینه می گوید:«حضور در بخش قرنطینه سختی های خودش را دارد. محیط بسته است و باید دمای هوا بالا باشد. ساعت شیفت ها طولانی است. تا وقتی در بخش قرنطینه هستیم باید لباس های محافظ تنمان باشد.همان ساعت های اول سردرد سراغمان می آید و کوفتگی عضلانی هم که دیگر برای همه مان طبیعی شده است. این روزها به حضور پرستاران داوطلب نیاز داریم. امیدوارم همه پای کار بیایند و فقط در حرف نباشد. اگر تعداد پرستارها بیشتر باشد قطعا ساعت های شیفت ما هم کمتر می شود.»
می پرسم:«با این اوصاف پشیمان نشدید چرا بعد از بازنشسته شدن درخواست داوطلبانه برای کار در بخش قرنطینه دادید؟»می گوید:«خسته هستم اما پشیمان نه! بالاخره دوره این بیماری هم می گذرد. این روزها خیلی یاد جانباز مدافع حرمی که چند ماه قبل از بازنشسته شدن پرستارش بودم و با هم رفیق شده بودیم می افتم. دو دست و دو پایش قطع شده بود. یک سر مانده بود و یک تنه، بینایی یکی از چشمانش را هم از دست داده بود، اما امیدی که هر روز صبح در چشمانش می دیدم خستگی این 25 سال کار را از تنم بیرون می کرد. جوان اهل شعری بود و هر وقت می دید کیف من کوک نیست، می گفت آقا زین العابدین! به قول شاعر؛ گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است...
حالا شب ها در قرنطینه، نماز که می خوانم و دراز میکشم، وقتی شانه هایم را از شدت خستگی و درد نمیتوانم راحت روی بالش بگذارم، وقتی به این فکر میکنم شاید به زودی من هم درگیر این بیماری شوم. وقتی دلم هوای بچه هایم را میکند و عجیب دلگیر میشوم، شعر معروف همان رفیق جانباز را زمزمه میکنم: