فرزند شهید احمد سیافزاده به مناسبت چهلمین روز شهادت سردار سرلشکر قاسم سلیمانی در یادداشتی به برخی از خاطرات همرزمی پدرش با حاج قاسم سلیمانی اشاره کرده است.
به گزارش پایداری ملی به نقل از دفاع پرس، فرزند شهید حاج احمد سیافزاده به مناسبت چهلمین روز شهادت حاج قاسم سلیمانی و سالگرد پدر شهید خود در یادداشتی نوشت:
«بهمن ماه هر سال یادآور عروج سرداری است که یاران و همرزمانش او را سردار بیادعا لقب داده بودند. همین روزها بود که از میان مان پر کشید و نفسهایمان را به ثانیه انداخت.
پدرم! اما 40 روز پیش خبری دردناکتر از خبر ارتحال تو بار دیگر قلبمان را در هم فشرد. دوستت، برادرت و سردار دلها از پیشمان پر کشید و رونقی دوباره به جمع شما بخشید. راستی که برای شما بسیار خوشایند است این آمدن و برای ما مایه یک دنیا دلتنگی است.
جمعتان حسابی جمع شده است. شک ندارم بیشتر از همه احمد کاظمی و مهدی باکری و حاج ابراهیم همت از او استقبال خواهند کرد و تو و حاج احمد سوداگر و حاج حسن تهرانی مقدم لباسهای احرام عشق را تنش خواهید کرد.
دقیق خاطرم هست در مراسم ختمت، یک ساعت تمام دم در ایستاده بود. همانطور که حاج سعید سیاح طاهری، حاج احمد سوداگر و حاج هادی کجباف، حاج حمید مختاربند، حاج مهدی صابونی و شهید حاج علی اکبر دانشیار آمده بودند و حالا در کنار شما دارند ادامه حیات میدهند.
هنوز او را آنچنان که باید نمیشناختم. فقط خاطرم هست درست یک سال قبل از شهادتت (سال 1389) آمریکا او را مشمول تحریمهای بین المللی کرده بود و برای سرش جایزه گذاشته بود. از تو پرسیدم او را می شناسی؟ گفتی بله. فرمانده لشکر 41 ثارالله (ع) کرمان در زمان جنگ است که از لشکرهای خط شکن ما بود.
حالا که فکرش را میکنم عجب سوال بی موردی از تو پرسیده بودم. مگر میشود شما همدیگر را نشناسید؟ بگذار خاطرهای که چند روز پیش یکی از دوستانت حاج احمد آقای اکبرزاده به همین مناسبت برایم فرستاد را برایت بازگو کنم: «آن روزی که سردار سلیمانی و حاج احمد سیاف با هم در قرارگاه تاکتیکی کربلا واقع در شمال کانال شهید شیردم فرماندهی قرارگاه را انجام میدادند، درست روز بعد از پذیرش قطعنامه بود و عراق با تانکهایش روی جاده اهواز ـ خرمشهر مستقر شده بود و قرارگاه ما را با تیر مستقیم میزد.
ولی حاج قاسم و پدرت کماکان به فرماندهی نیروها، بدون هیچ واهمهای ادامه دادند که منجر به عقبنشینی تانکهای عراقیها شد.
ساعتی بعد حسن داناییفر (جانشین وقت قرارگاه کربلا) از وسط بیابانها با ماشین خودش را به قرارگاه رساند و ادامه فرماندهی را به دست گرفت.
کریم ایوز (مسئول دفتر فرماندهی قرارگاه) که خطر محاصره قرارگاه را شنیده بود با یک هلی کوپتر جت رنجر برای خارج کردن نیروها و جلوگیری از اسیر شدنشان داخل قرارگاه فرود آمد. ولی نه حاج قاسم و نه حاج احمد سیاف و نه حسن داناییفر هیچکدام حاضر به ترک منطقه نشدند و هلی کوپتر بدون آنها منطقه را ترک کرد.»
بابا جان! روزی نیست که خاطرات تو و حاج قاسم را از زبان یاران و همرزمانت نشنوم و به حال و روز شما غبطه نخورم.
در مراسم ختم تو، زمانی که حاج قاسم برای خداحافظی نزد ما آمد دقایقی را با ما مشغول صحبت شد. از خاطراتش با شما گفت. گفت یادتان باشد پدر شما شهید است و برای جنگ و انقلاب زحمات بسیار زیادی کشیده است. تا دلمان قرص نشد مجلس را ترک نکرد.
بار دیگر در مراسم ختم شهید اللهدادی و شهید جهاد مغنیه دیدمش. اتفاقا برای آخرین بار هم شهید همدانی را آنجا دیدم. خودم را به حاج قاسم معرفی کردم و پدرانه در آغوشم کشید و دوباره خنده را به لبهای خشکیدهام برگرداند.
اما روز شهادتش؛ بعد از نماز صبح خبر رفتنش ایران را که نه، کل جهان را به لرزه انداخت. دقیقا همان حال و هوای روزهای بهمن سال 90 را پیدا کرده بودم. چهره خندان و معصومش همه وجودم را سراسر غم و درد کرده بود.
نزدیک ظهر بود برادرم از خواب بیدار شد. بی خبر از همه جا گفت بعد از نماز صبح خواب بابا و حاج قاسم را دیدم که پیش هم نشسته و خندان بودند. با شنیدن حرف هایش چشمانم بار دیگر اشکباران شد. حالا چگونه او را باخبر میکردم؟ بر خلاف دفعات قبل اصلا به خوابی که دیده بود عکس العملی نشان ندادم. اصلا چه باید میگفتم؟ با چه زبانی خوابش را تصدیق می کردم؟
عجب زمستانی شد زمستان امسال. سردتر از هر زمستانی که تا به امروز دیده بودم. سوزناک و پریشاناحوال.
حالا دیگر شهدا نغمهخوان یارانشان هستند. اندک اندک جمع یاران میرسد. هر روز جمع ما خزانزدهتر و جمع آنان کامل و کاملتر میشود.
خدایا، با چه مردانی همعصر شدهایم و بی خبر از آن که اینان عجب فرشتگانی بودند.
جای او در قلب همه فرزندان شهدا جای دارد. به معنای واقعی کلمه برایمان پدری کرد و یاد و خاطرهاش تا ابد در یادمان خواهد ماند.»