یکی از درباریان عباسیان که شرابخوار و اهل عیش و نوش بود، به ابوبصیر گفت اگر احوال مرا به صاحب خود جعفر بن محمد توضیح دهی، امید دارم که خدا مرا به واسطه تو خلاصى دهد.
به گزارش پایداری ملی، تاریخ زندگانی اهلبیت عصمت و طهارت(ع) پر از داستانهای عبرتآموز و شگرفی است که میتوان از تک تک آنها بهرههای معنوی فراوان برد. این داستانها گاهی به قدری دلنشین است که بر قلب هر انسان پاکطینتی اثر مثبت میگذارد و ممکن است مسیر زندگانی او را به سوی ارزشهای الهی تغییر داده و یا موجب ارتقای ارزشهای دینی او شود.
در یکی از این داستانها میخوانیم ابو بصیر از یاران نزدیک امام صادق(ع) میگفت: مرا همسایهاى بود که پیروى پادشاه میکرد و عامل دیوان بود. به مال بسیار رسید و زنان و کنیزان خواننده را آماده کرد و همه را نزد خود جمع مىکرد و شراب مىخورد و مرا آزار مىرسانید. پس من چندین مرتبه شکایت او را به پیش خودش کردم، اما فایدهاى نداشت و از آن کردار ناپسند باز نایستاد. چون بر او اصرار کردم، به من گفت اى مرد، من مردى هستم که به بعضى از امور مبتلا شدهام و تو مردى هستى که از این بلا خلاصى یافتهاى. پس اگر احوال مرا به صاحب خود (یعنى: جعفر بن محمد(ع)) توضیح دهی، امید دارم که خدا مرا به واسطه تو خلاصى دهد. پس این حرف در دل من تأثیرى کرد و در دلم افتاد که این خدمت را از براى او بکنم. چون به خدمت امام جعفر صادق علیه السلام رسیدم، حال او را براى آن حضرت ذکر کردم.
حضرت فرمود: «چون به کوفه برگردى، البته به دیدن تو مىآید، به او بگو که: «جعفر بن محمد مىگوید آنچه را که تو بر آن هستى واگذار و من از براى تو بر خدا بهشت را ضامن مىشوم». چون به کوفه برگشتم، از جمله کسانى که به دیدن من آمدند او بود که به نزد من آمد و من او را نگاه داشتم تا منزل من خلوت شد. بعد از آن به او گفتم که: اى مرد، من احوال تو را از براى ابو عبداللَّه، حضرت جعفر بن محمد علیه السلام، ذکر کردم، به من فرمود که: «چون به کوفه برگردى، البته به دیدن تو مىآید. به او بگو جعفر بن محمد مىگوید که: «آنچه را که تو بر آن هستى واگذار و من از براى تو بر خدا بهشت را ضامن مىشوم؛ دَعْ مَا أَنْتَ عَلَیْهِ وَ أَضْمَنَ لَکَ عَلَى اللَّهِ الْجَنَّةَ»
ابوبصیر مىگوید چون این را شنید، گریست. پس از روى تعجب گفت: خدایا ! جعفر بن محمد این سخن را به تو فرمود؟ ابو بصیر مىگوید من از براى او سوگند یاد کردم که آنچه گفتم به من فرمود. آن همسایه گفت که: همین ثواب، تو را بس است و بیرون رفت. چون بعد از چند روزى شد، به نزد من فرستاد و مرا طلبید، چون رفتم، دیدم که برهنه در پشت خانه خود ایستاده به من گفت اى ابو بصیر، نه، به خدا سوگند که در منزل من چیزى باقى نمانده، مگر آنکه آن را بیرون کردم و در راه خدا دادم و من چنانم که تو مىبینى.
ابو بصیر مىگوید پس من به سوى برادران خویش رفتم و از براى او جمع کردم آنچه او را به آن پوشانیدم. بعد از آن بیش از چند روز، کمى بر او نگذشت تا آنکه به سوى من فرستاد و پیغام داد که من ناخوشم و به دیدن من بیا. من شروع کردم که در نزد او رفت و آمد میکردم و او را معاجله مىکردم تا آنکه آثار مرگ در او ظاهر شد و من در نزد او نشسته بودم و او در کار جان دادن بود که او را بیهوشى دست داد. بعد از آن به هوش باز آمد و گفت«اى ابوبصیر، صاحب و امام تو از براى ما به آنچه وعده کرده بود وفا فرمود؛ قَدْ وَفَى صَاحِبُکَ لَنَا» بعد از آن قبض روح او شد- خدا او را رحمت کند.
چون به حجّ مىرفتم، به خدمت امام جعفر صادق علیه السلام آمدم و رخصت طلبیدم که بر او داخل شوم، مرا اجازه دادند و چون بر آن حضرت داخل شدم، در حالی که آن حضرت در اندرون خانه تشریف داشت و یک پاى من در صحن خانه و پاى دیگر در دهلیز خانه آن حضرت بود، بلافاصله به من فرمود: «اى ابو بصیر، از براى صاحب تو به آنچه ضامن شده بودیم، وفا کردیم؛ یَا أَبَا بَصِیرٍ قَدْ وَفَیْنَا لِصَاحِبِکَ.»