۰۹ مهر ۱۳۹۴ - ۰۸:۳۳
کد خبر: ۱۷۳۹۷
رئیس سازمان پدافند غیر عامل در مصاحبه ای یا عنوان "سرزمین مجاهدت‌‌های خاموش"که به بهانه هفته مقدس با نشریه رمز عبور انجام گرفت،مروری بر روزهای سخت ابتدایی انقلاب اسلامی و ماجراهای کردستان و آذربایجان غربی نمود.
نشریه رمز عبور اینگونه نوشت: سردار سرتیپ غلامرضا جلالی را به بهانه هفته دفاع مقدس دعوت به گفت‌وگو کردیم و ایشان نیز باروی گشاده پذیرفت. گفت‌وگو در سازمان پدافند غیرعامل انجام شد و سردار ترجیح داد بخش عمده‌ای از گفت‌وگو را به روزهای سخت ابتدایی انقلاب اسلامی و ماجراهای کردستان و آذربایجان غربی ببرد. با سردار جلالی مروری کوتاه کردیم بر آنچه در ده سال اول انقلاب بر شمال غرب کشور رفته است،آنچه که در ادامه میخوانید مشروح مصاحبه نشریه رمز عبور با ایشان است:

 
چگونه وارد کردستان شدید و چه شد از تهران سر از کردستان درآوردید؟

بسم‌الله الرحمن الرحیم. من و یک عده دیگر در مدرسه حقانی قم درس می‌خواندیم.

چه کسانی؟

آقای مقدم، آقای سیف‌اللهی و چند نفر دیگر. چند نفرشان در طول جنگ شهید شدند، چند نفرشان هم زنده هستند. من و آقای مقدم و پسرعمویم یک حجره در مدرسه حقانی قم داشتیم. قبل از انقلاب در تهران هم فعالیت‌هایی که امروز به آن انقلابی می‌گویند زیاد داشتیم و به این جمع‌بندی رسیدیم که به مدرسه حقانی برویم و درس بخوانیم. اول یک ماهی مدرسه رضوی پیش مرحوم آقای آذری قمی رفتیم. بعد در مدرسه شهیدین (مدرسه حقانی) ثبت‌نام کردیم که شهید قدوسی، آیت‌الله جنتی، شهید بهشتی و شهید مطهری اداره می‌کردند. در قم هم یکسری فعالیت‌هایی مثل شرکت در تظاهرات و سازماندهی چند گروه و آماده‌سازی را برای اینکه اگر لازم شد وارد فاز مسلحانه شویم، داشتیم؛ یعنی هم آموزش سلاح بود و هم در روزهای آخر به دنبال تهیه سلاح بودیم.

شهید قدوسی خیلی آدم سفت و قاطعی بود و فعالیت‌های زیادی اتفاق می‌افتاد. از پیام‌های امام (ره) این‌طور استنباط کردیم که باید برویم و اسلحه بگیریم. مثلاً امام قبل از انقلاب در جایی گفته بود اگر لازم باشد جوانان ما اسلحه می‌آورند و ما به دنبال اسلحه رفتیم. پیش آقای قدوسی رفتیم و هر چه اصرار کردیم چهار پنج روز به ما مرخصی بدهد، گفت نمی‌شود. گفتیم کار واجبی است، گفت نمی‌شود. گفتیم کار مربوط به انقلاب است، گفت نمی‌شود. هر چه اصرار کردیم که کار مهمی است، می‌گفت نمی‌شود. گفتیم خلاف تکلیف می‌شود. گفت نمی‌شود. مسافتی طولانی از مدرسه حقانی تا صحن حضرت و میدان آستانه از ما اصرار و از ایشان انکار. بالاخره خسته شدیم و گفتیم حالا که نمی‌شود، نشود. ما می‌رویم. خلاصه یک تیم دو سه نفره به روستاهای نیشابور رفتیم و از طریق افغانستانی‌ها چند تا اسلحه گرفتیم. سه چهار روز طول کشید. اسلحه‌ها را پنهان کردیم و رفتیم سر کلاس. رفتیم و دیدیم اسامی ما را به دیوار زده‌اند که شما تخلف انضباطی داشته‌اید و به دفتر بیایید. گفتیم بگذارید اول حاج اصغر برود. رفت‌وبرگشت و دیدیم توپش پر است. شهید قدوسی گفته بود اگر مقررات را رعایت نکنید، مجبوریم شما را اخراج کنیم. حاج اصغر گفته بود چرا شما اخراج کنید؟ خودمان بیرون می‌رویم. برای چه می‌خواهید جلوی تکلیف را بگیرید؟ خلاصه رفتیم و صحبت کردیم و همگی به همین جمع‌بندی رسیدیم و بیرون آمدیم و خودمان در میدان نیروگاه قم (میدان توحید) در کوچه‌ای خانه‌ای گرفتیم و به‌کلاس درس می‌رفتیم. اخوی ما که خدا رحمتش کند شهید شد، یک ماشین پیکاپ مهاری قدیمی داشت. ژیان‌های قدیمی که سقف نداشتند و به آن‌ها می‌گفتند پیکاپ، چون این ماشین خیلی اذیتش می‌کرد، از دستش گرفته بودم و در قم با آن رفت‌وآمد می‌کردم. فکر می‌کنم ۱۹ بهمن ۵۶ بود که دیدم حاج اصغر دارد دنبال ماشینم می‌دود که فلانی در تهران انقلاب شده است و رادیو دارد می‌گوید این‌طوری شده است. باید هر جور هست سریع به تهران برویم. ما یک قوطی ۱۷ لیتری را که آن موقع‌ها مال پنیر بود، پر از مواد منفجره آماده کرده بودیم. یک کلت کمری هم داشتیم. به عده‌ای از بچه‌های انقلابی خبر دادیم و ماشین را برداشتیم و سریع به‌طرف تهران حرکت کردیم. ژاندارمری قم کنترل می‌کرد. ۱۰-۸-۷ نفر سوار یک ماشین دو سیلندر کوچک شده بودیم که اصلاً راه نمی‌رفت و با هزار مصیبت به تهران آمدیم. وسط راه دو سه نوبت مأموران شاه ما را بازدید کردند، ولی به آن ظرف پر از سه‌راهی که جلوی پایمان گذاشته بودیم ـ چون این ماشین‌ها نه سقف داشت، نه صندوق‌عقب ـ شک نکردند و به بهشت‌زهرا (س) رسیدیم و دم در دیدیم دست مردم اسلحه است. اولین جایی که اسلحه دست مردم دیدیم آنجا بود. همه بچه‌ها پراکنده شدند و هر کسی به سمت محله خودش رفت. با حاج اصغر تصمیم گرفتیم اول برویم و پیت سه‌راهی‌ها را در جایی مخفی کنیم. نمی‌شد آن را همه جا با خودمان ببریم تا بعد ببینیم چه می‌شود. پیت را گذاشتیم و آمدیم و نزدیکی‌های غروب به پادگان ۲۱ حمزه ارتش که الان سازمان بسیج در آن مستقر است، رسیدیم. ماشین را کنار گذاشتیم و دوان‌دوان از تهران‌نو تا آنجا رفتیم و دیدیم دم در تیراندازی است، اما مسیر باز است. سرمان را پایین انداختیم و داخل پادگان رفتیم. به آنجا که رفتیم دیدیم جمعیت داخل پادگان ریخته است و دارند سلاح‌های آنرا غارت می‌کنند و اسلحه می‌برند و می‌آورند و هر کسی تیری می‌زند. شلوغ‌پلوغ بود و ممکن بود به آدم تیر بخورد. نگاه کردیم و دیدیم دریکی از آسایشگاه‌های سربازی که‌تر و تمیز بود، اسلحه‌ها را قشنگ چیده‌اند. شیشه را شکستیم و داخل رفتیم و نفری یک اسلحه برداشتیم و بیرون آمدیم. بعد هم نفری یک جعبه مهمات گرفتیم. دم در پادگان آمدیم و دیدیم یک خاور ایستاده و روی آن پلاکارد بزرگی زده نوشته است: «سازمان مجاهدین خلق ایران». بعد می‌گوید: «اسلحه‌هایتان را به ما بدهید.» ما هم گفتیم: «در باز است، برو بردار. چرا آمدی از ما بگیری؟» گفت: «نمی‌شود. ما خلق قهرمانیم.» گفتیم: «خلق قهرمان! برو خودت بردار.» گفت: «می‌گیریم.» گلنگدن را کشیدم و گفتم بیا بگیر. آن‌ها کنار رفتند. اسلحه‌ها را از دست مردم دم در می‌گرفتند و حالش را نداشتند به داخل بروند و خودشان بردارند.

 
شب به خانه آمدیم. تا پیاده به خانه برسیم آخرهای شب شده بود. اخوی خدا بیامرز ما هم یکی از ماشین‌های ارتشی را برداشته بود و ۲۰-۱۰ تا از بچه‌ها را در آن ریخته بود و در خیابان می‌رفتند و تق‌تق تیر می‌زدند. صبح بیدار شدیم و شنیدیم که گفتند به‌جایی حمله شده است و همه باید بروند کمک کنند. بچه‌ها در محل ریخته بودند و یکسری تانک و این چیزها را گرفته بودند. یکی از تانک‌ها را هم اخوی شهید ما گرفته بود، منتهی بلد نبود براند.

 اخوی شما چند سال داشت؟

دو سه سال از من کوچک‌تر بود. خلاصه تانک را کنار تیر چراغ‌برق در میدان چایچی تهران‌نو گذاشته بود. همسایه‌ای داشتیم که ارتشی بود. اخوی گفت برو به این بگو بلد است این تانک را بیرون بیاورد؟ ما بلد نیستیم. رفتیم و به‌طرف که گروهبان بود و خیلی می‌ترسید گفتیم بلدی؟ آمد و گفت از این کارها نکنید. گفتیم کاری به این کارها نداشته باش. تو این تانک را برای ما بیرون بیاور تا ببینیم چه جوری می‌شود آن را جمع کرد. او راننده تانک بود و قشنگ بلد بود. تانک را بیرون آورد. بعد سر سی متری نارمک آمدیم و درگیری بین گارد و مردم بود و خیابان‌ها را سنگربندی و شروع به جنگیدن کرده بودند. دو سه روزی که گذشت و اوضاع کمی تثبیت شد، امام پیام دادند بروید کمیته انقلاب اسلامی را درست کنید. ما هم به مسجد محلمان به نام لیله‌القدر رفتیم. قبلاً که می‌خواستیم به قم برویم و درس بخوانیم، به ما گفته بودند باید از یک روحانی معرفی‌نامه بیاورید. خدا بیامرز حاج آقا علی محمدی امام جماعت آنجا بود. دوتایی دم در خانه‌شان رفتیم و یک معرفی‌نامه برای قم به ما داد. بعد که گفتند باید به مساجد بروید، رفتیم و دیدیم حاج آقا علی محمدی هم آنجاست. خلاصه یک کمیته در محلمان درست کردیم و محل را به‌صورت مسلحانه اداره می‌کردیم. چند روز بعد که یک مقدار اوضاع آرام‌تر شد، به مدرسه علوی رفتیم و آیت‌الله جنتی را در آنجا دیدیم. آقای جنتی ناظم مدرسه حقانی بود. رفتیم و گفتیم: «حاج آقا! حالا چه‌کار کنیم؟» گفت: «مجموعه‌ای به اسم پاسا درست شده است.» گفتیم: «پاسا چیست؟» گفت: «پاسداران انقلاب اسلامی» یعنی به‌جای سپاه می‌گفتند پاسا. مرحوم شهید منتظری در شهرآرا ساختمانی را که مال گارد سابق دانشگاه بود، گرفته بود.

الان گذرنامه است.

بله آنجا را گرفته و آدم‌های ازنظر خودش مطمئن‌تر را جمع کرده بود. رفتیم و گفتیم یک برگه به ما بده. یک برگه به من و یکی به حاج اصغر داد و ما را برای ورود به سپاه معرفی کرد. آن موقع اسمش پاسا بود و بعد شد سپاه. رفتیم و در اسفند ۵۷ و فروردین ۵۸، پانزده روزی آموزش دیدیم. یادم هست روز سیزده‌بدر ۵۸ ما را به میدان چیتگر برای تمرین تیراندازی بردند. ۲۰-۱۰ روزی گذشت. ما هم آموزش دیده بودیم و در مسجد محل جمع شدیم. خدا بیامرز شهید محمد منتظری آموزش‌های خیلی سختی هم می‌داد و خیلی اذیت می‌کرد. سختگیری، تشنگی، گرسنگی و اذیت و خلاصه با او دعوایمان شد و گفتیم ما را به صحرای سینا آوردی آموزش بدهی؟ چرا نان نمی‌دهی بخوریم؟ چون خودشان خیلی در آموزش‌های اولیه‌شان سختی دیده بودند، می‌خواستند آن سختی را منتقل کنند.

 چند نفر بودید که آموزش می‌دیدید؟

فکر می‌کنم ۷۰، ۸۰ نفری بودیم. شاید هم ۱۰۰ نفر. چند تا عکس از آن موقع دارم. بعد اطلاعیه دادند کسانی که آموزش دیده‌اند، به پادگان ولی‌عصر بیایند و ثبت‌نام کنند. ما هم رفتیم. در آنجا ما را در قالب گردان و گروهان سازماندهی کردند. سازمان‌دهنده اولیه هم شهید بروجردی بود. ما هم دفعه اول بود که با ایشان آشنا می‌شدیم. حدود ۷۰۰ نفر آدم را در آنجا جمع کرده بود و هیچ کسی هم درجه نداشت و معلوم نبود چه کسی سرگرد و سرهنگ است. همه مثل هم بودند. گفت باید با تک‌تک مصاحبه کنم و ببینم هر کسی چه‌کاره است. بعد فرم‌هایی را داد و همه پر کردند و خودش با تک‌تک افراد مصاحبه کرد. مصاحبه‌اش که تمام شد، ما را گذاشت فرمانده گروهان و معاون گردان. رفیقی داشتیم که الان زنده است به نام آقای حاج رضا صادقی که فرمانده تیپ ۶۳ خاتم توپخانه بود و یک چشمش را در جنگ از دست داد. ایشان را چون طلبه بود، فرمانده گردان گذاشت و ما را هم جانشین او کرد.

گردان چند بودید؟

آن موقع دو تا گردان بود. آن‌ها گردان ۱ بودند و ما گردان ۲ بودیم. دو تا آسایشگاه در کنار هم بودیم. مثلاً شهید علی موحد، علی فضلی، ناصر کاظمی و خود آقای مقدم گردان یکی بودند و ما هم همراه با آقای عبداللهی که الان معاونت آمار ستاد کل هست، شهید رضا آزادی و... گردان دو بودیم. یک مدت در آنجا آموزش‌های داخل پادگانی و یک مقدار حفظ انسجام و این حرف‌ها را گذراندیم تا به مأموریت بخوریم. اولین مأموریت ما خرمشهر بود.

ماجرای خلق عرب؟

بله ماجرای خلق عرب. به اهواز آمدیم و از آنجا با بالگرد ما را به خرمشهر بردند.

بله در مقطعی ناصر جبروتی آنجا بود. وارد که شدیم همزمان شد با حادثه‌ای که عرب‌های با گرایش چپ به آن چهارشنبه سیاه می‌گفتند. روزی بود که عرب‌های خلق عرب به مسجد جامع ریخته بودند تا شهر را بگیرند. بار اول آقای شمخانی را آنجا دیدم. فرمانده بود. بر و بچه‌ها را هم جمع کرده بود و در جاهایی دفاع می‌کردند. اول کمک این‌ها رفتیم. اولین مأموریت بود و خیلی از مباحثی را که بعدها می‌شد خیلی ساده‌تر به آن‌ها نگاه کرد، مطرح می‌شد. مثلاً توقع داشتیم جلوی دشمن خارجی بایستیم و با آن‌ها برخورد کنیم. بعد می‌دیدیم مردم تحریک شده خودمان هستند. عراقی‌ها عرب‌ها را تحریک کرده بودند. یک مقدار مایه‌های چپی هم داشتند. تعدادی مائوئیست بودند و عده‌ای هم مارکسیست لنینیست. محور آن‌ها هم پسر آیت‌اللهی بود به نام آل شبیر خاقانی. از پدرش هم سوءاستفاده و در دفترش این‌ها را جمع می‌کردند. ته قضیه خودمختاری خلق عرب بود و اینکه خوزستان عربستان شود. از مرکز هم با آن‌ها مخالفت می‌شد. رفتیم و با بچه‌های حزب‌اللهی آبادان و خرمشهر دیدار داشتیم. علی شمخانی و بر و بچه‌های آن‌ها در گروهی به نام فجر السلام و منصورون بودند. ما هم که رسیدیم اسممان سپاه بود، ولی کسی لباس درست‌وحسابی نداشت. لباس خاکی سربازی گرفته بودیم و از همان استفاده می‌کردیم. رفتیم و در بندر خرمشهر مستقر شدیم. هر کسی را می‌آوردند، دانه‌دانه، پنج‌تا ده تا ده تا در جاهای مختلف خانه‌های مختلف شهر مستقر کردند که بشود شهر را کنترل کرد، ولی درگیری در بیرون و بعضاً داخل شهر بود، اما آن‌ها جلوی روی بچه‌ها حمله می‌کردند و می‌ریختند. فکر می‌کنم یک ماه و نیم آنجا بودیم. بعد با حاج اصغر این‌ها عوض شدیم و آن‌ها جای ما آمدند و به تهران آمدیم. به تهران رسیدیم، شهید بروجردی ما را برای حفاظت زندان اوین برد. ببخشید. زندان اوین بعداً بود. اول به جنگل‌های صومعه‌سرا، فومن و رشت رفتیم. آنجا اتفاقی افتاده بود و چپی‌ها آمده بودند و کمیته‌هایی را که در تهران به‌عنوان کمیته‌های انقلاب اسلامی و کمیته امام خمینی مطرح بود، در آنجا به اسم کمیته‌های صمد بهرنگی، خسرو روزبه و این‌ها راه انداخته بودند. روز اولی که وارد شدیم فکر کردیم همه اهالی شهر کمونیست هستند، چون آن‌قدر تابلوهای داس و چکش مثلاً در بندرانزلی به درودیوار آویزان کرده بودند که آدم وحشت می‌کرد. بار اولی که به آنجا می‌رفتم چهره شهر را کاملاً تبدیل به یک شهر چپی کرده بودند که آدم وحشت و فکر می‌کرد در این شهر همه کمونیست و طرفدار آن‌ها هستند. در آنجا فرمانده‌ای به نام کریم امامی داشتیم که بعداً به او می‌گفتند کریم دیکتاتور. او هم از بچه‌های ابوشریف و ابووفا بود که در فلسطین دوره دیده بودند و الگوهای آموزشی‌شان بسیار خشن و سخت بود. معتقد بودند خشونت جرأت و شهامت می‌آورد. مثلاً برای آموزش در بندر انزلی رفتیم و همه ما را در ماسه‌های کنار دریا به خط می‌کرد و بعد می‌گفت چرا منظم نیستید؟ اگر تا دو دقیقه دیگر منظم نشوید، زانوی هر کسی را که دو سانت بیرون ایستاده باشد با تیر می‌زنم و واقعاً هم این کار را می‌کرد و می‌نشست و می‌زد. همه از ترسشان سیخ می‌ایستادند و تکان نمی‌خوردند. بعد می‌گفت پاهایتان را باز کنید و ژـ ۳ را می‌گرفت و یک تیر وسط پای همه می‌زد، آن هم در خاک نرم. ممکن بود روی پای کسی هم بخورد، چون نگاه که نمی‌کرد، بلکه سرش را بالا می‌گرفت و می‌زد. یا ضامن نارنجک را می‌کشید و به‌طرف ما پرت می‌کرد و می‌گفت دو شماره بشمر و پرت کن. یک بار یکی از آن‌ها در رفت و به یکی از بچه‌ها خورد. طرف حالش بد شد و او را به تهران آوردند. می‌گفت در هر آموزشی تا ۵ تا هم کشته شوند، اشکال ندارد. آن‌قدر قضیه را جدی می‌گرفت که کسی در آنجا دنبال شوخی نبود.

چند سال داشتید؟

متولد سال ۳۸ هستم. آن موقع ۲۱ سال داشتم.

این آقای کریم امامی آخرش کجا رفت؟

این‌ها یک مقدار گرایش‌های الفتحی داشتند و ورود گرایش‌های الفتح در سپاه بود. آقایان ابوشریف، ابووفا و امثالهم بیشتر قابلیت‌های یک چریک مبارز با اتکا به مباحث دینی و اسلامی را دنبال می‌کردند، یعنی شخصیت‌هایی مثل رمبو که هر جا رسید بزند و برود و از این جور حرف‌ها. آدم‌ها را هم این جوری تربیت می‌کردند. بعد از داستان پاوه این‌ها از سپاه رفتند و همه‌شان بیرون رفتند، آدم‌های جذب شده چون خیلی عقیدتی نبودند. در نماز کاهل بودند، جفنگ می‌گفتند، عفت کلام نداشتند و کارهایی می‌کردند که چندان به چارچوبی که سپاه می‌خواست داشته باشد نمی‌خورد. این اتفاقات که افتاد، یک ماه و نیم دو ماه در رشت بودیم. یک روز تعطیل به ساختمانی به نام خوابگاه پرستاری که آن روز تعطیل بود رفتیم. آقای کریم‌امامی رفت و درش را بازکردند و داخل رفتیم و در واقع آنجا را تصرف کردیم. این ساختمان بعدها دفتر سپاه رشت شد و تا آخر هم بود. الان نمی‌دانم هست یا نه. یک بار به رشت رفتم و این ساختمان را پیدا کردم. بغل پلی به نام پل عراق بود. آنجا هم بچه‌ها را آموزش می‌دادند و همکاری که می‌کردند این بود که می‌خواستند کمیته‌های وابسته به گروه‌های چپ را خلع سلاح کنند. کارهای قشنگی می‌کرد. مثلاً می‌رفت تلویزیون و صحبت می‌کرد. ایست بازرسی می‌گذاشتند و شب‌ها در شهر می‌چرخیدیم و برای این‌ها اعمال قدرت می‌کردیم. در زمانی اعلام کرد تا فلان زمان همه باید بیاورند و این‌ها هم ترسیدند و آوردند و دادند. تعدادی از آن‌ها هم در می‌رفتند و می‌رفتیم دستگیرشان می‌کردیم. تقریباً کل کمیته‌ها و پلاکاردهای چپی‌ها را جمع‌کردند و شکل کمونیستی که به شهرها داده بودند ظرف مدت کوتاهی به حالت عادی برگشت. بعداً قاطی مردم رفتیم و دیدیم مردم خودمان هستند. انگار نقابی روی سر همه کشیده باشند، اول کار وضع این‌طوری بود. اول کار هم خیلی‌ها خطوط فاصل بین این‌ها را تشخیص نمی‌دادند که این‌ها چه کسی هستند و آن‌ها کیست‌اند. به نظرم تشخیص این‌ها در آنجا خیلی سخت بود.

یک مأموریت را هم دنبال کردیم و تیمی از چریک‌ها را که می‌گفتند به دنبال آن داستان سیاهکل به جنگل‌های فومن و صومعه‌سرا رفته بودند دنبال کردیم و ۱۰-۸-۷ روزی هم آنجاها را گشتیم و پیدا و دستگیرشان کردیم و آوردیم. در واقع تشکیل سپاه رشت در آنجا انجام شد و کارمان را کردیم و به تهران آمدیم. از راه که رسیدیم ما را به زندان اوین بردند و گفتند حفاظت از زندان به عهده شماست. در زندان هم آن موقع مرحوم شهید کچویی و شهید لاجوردی بودند. در زندان هم سعادتی بود. برای ما هم تجربه‌ای بود، چون آن جور جاها را ندیده بودیم. رفتیم و دیدیم خیلی از همسایگان در زندان هستند. یک شب قبل از انقلاب داشتم در شهر اعلامیه پخش می‌کردم که یکمرتبه یکی در خانه‌شان را باز کرد و چسبید و لباسم را گرفت. از دستش فرار کردم تا یکی دو کوچه هم دنبالم آمد. بعد رفتم لباس‌هایم را عوض کردم و برگشتم.

بعد در زندان اوین دیدم آنجاست. ما را دید و شناخت و ما هم به روی خودمان نیاوردیم و گفتیم ولش کن. خدا دارد مجازاتش می‌کند.

ساواکی بود؟

بله. از این‌ها زیاد بودند. مثلاً شیخ‌الاسلام وزیر شاه بود که اخیراً فوت کرد، او هم در زندان بود. چند روزی آنجا بودیم که یک روز شهید بروجردی آمد و گفت: «جمع کنید و تحویل این نیروها بدهید و به پادگان ولی‌عصر بیایید.» گفتیم: «چه خبر است؟» گفت: «کردستان شلوغ شده است. باید به آنجا برویم.»

تحویل چه کسی بدهید؟

واحد جدیدی به‌جای ما آوردند.

چه کسانی بودند؟

یادم نیست، چون سریع جمع کردیم و سوار ماشین شدیم و به پادگان ولی‌عصر رفتیم. در آنجا همه را در یک صبحگاه مانندی جمع‌کردند. کنار دست ما کمیته انقلاب اسلامی منطقه ۷ بود. این‌ها که صحبت می‌کردند، آن‌ها هم آمده بودند کنار سیم‌خاردارها و حرف‌های ما را گوش می‌کردند. خود شهید بروجردی و دوستان دیگری که آنجا بودند صحبت می‌کردند و می‌گفتند مثلاً در پاوه بچه‌ها محاصره شده و گیر کرده‌اند و شهید چمران رفته است آنجا کمک کند و گیر کرده است و باید فوراً برویم و کمک کنیم. تعدادی از بچه‌های کمیته که دیدند قضیه از این قرار است، قاطی بچه‌های ما آمدند و گفتند ما هم می‌آییم. همگی سوار شدیم و به فرودگاه مهرآباد رفتیم و با یک هواپیمای سی‌ـ ۱۳۰ به کرمانشاه رفتیم. پشت سر ما یک هواپیمای سی‌ـ ۱۳۰ دیگر هم آمد. در کرمانشاه هم نمی‌دانستیم سپاه کرمانشاه کجاست و ما را سوار مینی‌بوس کردند و به‌جایی به نام روانسر بین کرمانشاه و پاوه بردند و گفتند از اینجا نمی‌شود جلوتر رفت. اینجا باشید تا هماهنگی‌های لازم را به عمل آوریم. رسیدیم و دیدیم شهر تخلیه شده است و همه دارند فرار می‌کنند و هیچ کسی نمی‌ایستد.

همان روانسر؟

بله روانسر تا پاوه نزدیک به ۶۰ کیلومتر راه و پر از گردنه است. ما هم که دفعه اول بود در چنین فضایی می‌آمدیم و تا آن روز اصلاً کرد ندیده بودیم و نمی‌دانستیم کی هستند. تاریک هم بود. شب اول تشخیص نمی‌دادیم کجا هستیم و جایی برای استراحت نداشتیم. همین‌طور در خیابان یا وسط علف‌ها هر جاگیرمان می‌آمد می‌خوابیدیم.

در این دو هواپیما چند نفر بودید؟

گمانم نزدیک ۱۲۰ نفر بودیم.

فقط دو هواپیما بودند؟

نه هواپیماهای بعدی هم آمدند. هواپیماهای سی‌ـ ۱۳۰‌ صندلی که نداشت. همین‌طور می‌رفتیم و می‌نشستیم. هرقدر جا می‌شد می‌نشستند. شماره پرواز و صندلی که نداشت. صندلی‌هایی مثل تور دارد که می‌روید و در آن‌ها می‌نشینید. آن‌قدر هم سروصدا می‌کند و تکان می‌دهد و هیچ جایی را هم نمی‌بینید. بالاخره یکجایی پیاده‌تان می‌کنند و تازه می‌فهمید به‌جایی رسیده‌اید.

دم صبح که شد بلند شدیم ببینیم چه خبر است و دیدیم ماشین‌های زیادی از پاوه می‌آیند. یک رنو آمد که چهار تا زن و یک مرد در آن بودند و پرستارهای بیمارستان‌های پاوه بودند. سروکله‌شان خونی بود و به‌شدت گریه می‌کردند. نمی‌دانستیم داستان از چه قرار است، چون تازه از راه رسیده بودیم و یکمرتبه ما را رها کردند تا برویم هماهنگی کنیم. تازه از این‌ها فهمیدیم داستانی در بیمارستان و شهر پاوه هست و از آن‌ها پرسیدیم چه خبر است؟ گفتند کشتند، بردند، سر بریدند، تکه‌تکه کردند. گریه می‌کردند و جیغ می‌زدند. پرستارهای بیمارستان پاوه بودند که داشتند به‌طرف کرمانشاه فرار می‌کردند. ضدانقلاب روز آخر در بیمارستان ریخته و همه را کشته بودند. این‌ها را هم چون زن بودند احتمالاً با آن‌ها کاری نداشتند و آن‌ها هم سوار ماشین شده و دررفته بودند. همه بچه‌ها به هم ریختند. یکی دو ساعت بعد یکی دو تا هلیکوپتر آمد. در آنجا جای مزرعه مانندی بود که نمی‌دانم علف بود یا گندم. به‌هرحال کوتاه بود. هلیکوپتر به آنجا آمد و نشست که نیروها را به پاوه ببرد. ما فکر می‌کردیم همه واحدمان جا می‌شود. جلوتر رفتیم و دیدیم تا دوازده تا بیشتر جا ندارد. حدود ۱۵-۱۴ نفری در هر هلیکوپتر سوار شدند. یکی از رفقای ما که بعداً شهید شد ـ شهید غلامرضا یوسفیان ـ همراه آن‌ها رفت و گفت می‌رویم این‌ها را خالی می‌کنیم و برمی‌گردیم و بعد شما را می‌بریم. این‌ها حرکت کردند و رفتند و آن داستان خوردن هلیکوپتر به کوه همین دو تا بودند. این‌ها رفتند و ما منتظر بودیم که برگردند و دیدیم نیامدند. بخشی از واحد ما رفته و بخشی مانده بودند. هر چه منتظر ماندیم و پرسیدیم چه شد؟ می‌گفتند که می‌گویند هلیکوپترها را زده‌اند. نمی‌دانستیم آیا دوستانمان شهید شده یا زنده‌اند.

خلاصه دم ظهر شد. نه غذایی بود و نه چیزی. یک جور زندگی گیاهی و طبیعی داشتیم و مثلاً در مرزعه هندوانه‌ای چیزی پیدا می‌کردیم و می‌خوردیم. نه واحد لجستیکی بود و نه هیچ چیز دیگری. حتی پتو و مهمات هم نداشتیم. تک‌وتنها با یک خشاب و یک اسلحه. یک رادیوی کوچک یک موج داشتیم. کمی حالت بیرون شهر بود و یک نفر داشت از آن ته می‌دوید و آمد و گفت رادیو را روشن کن. امام پیام داده است. رادیو را آوردیم و به‌زور گرفتیم و دیدیم دارد پیام امام را می‌خواند: «بسم‌الله الرحمن الرحیم. به ارتش، ژاندارمری، شهربانی و همه نیروها دستور می‌دهم بروند و به مردم پاوه کمک کنند و هر کسی که نرود با او برخورد خواهم کرد و فرماندهان ارتش و ژاندارمری را مسئول می‌دانم» و خلاصه اطلاعیه‌ای که‌ترکاند! همه بچه‌ها با گریه و اشک بلند شدند و گفتند باید برویم. جای ماندن نیست. گفتیم ما که بلد نیستیم. کجا برویم؟ یکی از منطقه باید بیاید که به منطقه آشنا و هدایت‌کننده عملیاتی باشد. کسی نبود. داشتیم خودمان را آماده می‌کردیم که حرکت کنیم و ماشینی چیزی بگیریم و به پاوه برویم. اولین واحدهایی بودیم که می‌خواستیم برویم. هرچند نصف واحد ما رفته بود و آن موقع هم نمی‌دانستیم در چه وضعی هستند.

دو سه ساعت بعد دیدیم واحدی از ارتش آمد. از واحدهای کم خاصیت می‌آمدند تا واحدهای پرخاصیت. ما که آن موقع خیلی حالی‌مان نبود واحدهای پشتیبانی و بقیه واحدها چه هستند. بعداً متوجه می‌شدیم مثلاً واحد رزمی، تانک، نفربر و این‌ها چه هستند. آن‌ها گفتند صبر کنید واحدهایی دارند می‌آیند. همین لشکر ۸۱ کرمانشاه آمد. یک گردان تانک آمد که فرمانده‌ای به اسم سرهنگ ظهوری داشت و بعداً در جنگ خیلی با هم رفیق شدیم. همزمان که او داشت می‌رسید، دیدیم ابوشریف آمد. ما را می‌شناخت و سلام و علیک کرد و گفت بچه‌ها را جمع و حرکت کنیم. گفتیم برویم با ارتش صحبت کنیم. ابوشریف آمد و گفت: «فرماندهی واحد ما هستیم.» ارتشی‌ها گفتند: «ببخشید ما واحدهای نظامی هستیم و شما واحدهای غیرنظامی. قرار نیست شما فرمانده باشید، بلکه برعکس است و ما باید فرمانده شما باشیم.» گفت: «نه این حرف‌ها نیست» و خلاصه بحثشان بالا گرفت. به ارتشی‌ها گفتیم: «جناب سرهنگ! چه‌کار باید کرد؟» گفت: «نمی‌توانم تانک و توپم را تحویل کسی بدهم که اصلاً نمی‌دانم کیست.» گفتم: «چه‌کار باید کرد؟» گفت: «تو باید بچه‌هایت را ۶ نفر ۶ نفر سازماندهی و در نفربرهای من جا کنی. ما حرکت می‌کنیم و می‌رویم.» گفتیم: «قبول» و بعد هم رفتم و گفتم: «آقای ابوشریف! ایشان فرمانده باشد و شما جانشینش باشید.» او هم که دید ما نیروهای او هستیم، ولی رفتیم و خودمان آن‌ها را به فرماندهی قبول کرده‌ایم، پذیرفت. سوار تانک و نفربرهایی که به آن‌ها نفربرهای خشایار می‌گویند شدیم. هرچند دقیقه یک بار هم جوش می‌آورد و آب جوش به سروصورت بچه‌ها می‌ریخت. بالاخره حرکت کردیم. فکر می‌کردیم اوایل مسیر صاف است، ولی بعد همه‌اش گردنه و پیچ بود. حرکت کردیم و به هرجایی هم که می‌رسیدیم و مشکوک بود تانک‌ها نگه می‌داشتند. مثلاً بعداً فهمیدیم مثلاً در مسیر قبرستان‌هایشان سنگ‌چین کرده بودند. این‌ها که نگاه می‌کردند فکر می‌کردند سنگر است. بعد با توپ و تانک به آن‌ها می‌زدند. بعد می‌گفتند پیاده شوید بروید ببینید چیست. ما هم پیاده می‌شدیم و ارتشی‌ها و تانک‌هایشان می‌ماندند و حمایت می‌کردند. ما هم بدو بدو می‌رفتیم و می‌دیدیم خبری نیست. چند نفرشان دررفتند و آن‌ها را اسیر کردیم و آوردیم. بگذریم، ولی اصلاً مقاومت جدی در برابر ما نبود که بایستد و بجنگد. کار ما هم این بود که با ستون حرکت می‌کردیم و در جایی که شک داشتیم متوقف می‌شدیم. این‌ها با تانک می‌زدند، بعد ما پیاده می‌رفتیم، می‌گشتیم، تصرف می‌کردیم و می‌گفتیم بیایید جلو. رفتیم تا رسیدیم نزدیکی‌های شهر پاوه و دیدیم چه خبر است و مردم ریخته‌اند. پیاده شدیم و دیدیم ملت گریه و زاری می‌کنند. مثل روز عاشورا بود. همان لحظه که امام پیام داده بود محاصره شکسته و این‌ها فرار کرده بودند، به همان شکلی که در فیلم «چ» نشان می‌دهد. به‌هم‌ریخته و فرار کرده بودند و محاصره شکسته بود و ملت از خانه‌ها بیرون آمده بودند. قبلاً همه داخل خانه‌هایشان رفته بودند و کسی جرأت نمی‌کرد بیرون بیاید. بعد شروع به کمک به مردم کردیم. همان اول که رسیدیم به بیمارستان رفتیم. دیدیم چه صحنه‌ای است! در اتاق‌ها دو سه نفر از رفقای خودمان که دو روز قبلش با هلیکوپتر آمده و مجروح شده و آن‌ها را به اینجا آورده و این نامردها آمده و در دهان‌هایشان نارنجک گذاشته و به سمت سقف ترکیده بودند. یک عده را نصفه‌کاره سربریده بودند. یک عده را همان‌طور که روی تخت بودند تیر خلاصی زده بودند. رفیقی داشتیم. خدا بیامرزدش، اسمش قاسم طاهری بود و آنجا شهید شد. ایشان تکواندوکار ارتشی بود و در تیم ما به بچه‌ها دفاع شخصی آموزش می‌داد. به لحاظ بدنی خیلی آدم قَدَری بود و جزو همان هلیکوپتر اولی بود که به پاوه رفته بود. قدرت بدنی خوبی داشت. آن موقع نیروهای مخصوص و تکاورها قابلیت‌هایشان با پیاده‌ها خیلی فرق می‌کرد. دور بیمارستان که می‌گشتیم، دیدیم جنازه‌اش روی زمین افتاده است. سرش را نصفه بریده بودند و جنازه‌اش کمی هم باد کرده بود. دست‌وپایش را با بند اسلحه بسته بود. معلوم می‌شد تیرخورده بود و با بند اسلحه بسته بود که خونریزی نداشته باشد. کتفش را با یک تکه از آستینش بسته بود. پیرمردی در بیمارستان بود و می‌گفت او دو سه نفر را دست‌خالی کشته بود. می‌گفت آخرسر که گیر افتاده و فشنگش تمام شده بود، این‌ها که آمدند فکر می‌کردند او آدم عادی است و آن‌ها را زده بود. آن‌ها هم از غیظشان تیرباران و تکه‌تکه‌اش کردند و سرش را بریدند و خلاصه شرایط بسیار بدی را برایش ایجاد کردند.

صحنه غم‌انگیز و فجیعی بود. هر کسی را که در بیمارستان بود، لت و پاره کرده و کشته و به‌نوعی بیمارستان را تصرف کرده بودند. می‌خواستند با وحشی‌گری مسلط شوند. به شهر که رسیدیم دیگر مقاومتی نبود و فقط مستقر شدیم که دوباره برنگردند. بعد به سپاه پاوه رفتیم. سر سپاه پاوه، ۵۰ متر بالاتر میدان کوچکی به نام میدان فرمانداری بود. در آنجا تپه بلندی بود و آن تپه را کمی تراشیده و فضای کوچکی را برای نشاندن و بلند کردن هلیکوپتر ایجاد کرده بودند، ولی در سمت چپ هنوز یال تپه بود. فضای صاف کوچکی هم در بیرون شهر بود که ارتش رفت و در آنجا مستقر شد و به آن می‌گفتند فرودگاه و جایی بود که هلیکوپتر می‌توانست راحت بنشیند. در پاوه یک زمین کوچک تخت هم وجود داشت که به آن فرودگاه می‌گفتند. شاید هزار متر در هزار متر یا ۵۰۰ متر در ۵۰۰ متر بود. ضدانقلاب آنجا را گرفته بود و این‌ها نمی‌توانستند در آنجا هلیکوپتر بنشانند و آمدند روی تپه داخل شهر که آن‌ها با تیر زدند و هلیکوپتر به کوه خورد. یکی از رفقای ما به اسم شهید محمدعلی گریوانی بود که به او محمد بی‌سیمچی می‌گفتیم. اتفاقاً یک شب که به هیأت شهدا رفته بودم روی تابلو اسم این شهید را زده بودند. او همان کسی بود که رفته بود جلو کمک برساند و پره‌های هلیکوپتر به سرش خورده و سرش کنده شده بود. چون تازه رسیده بودیم، همه چیز روی زمین بود. آن‌هایی که کمی دورتر بودند جنازه‌هایشان قدری باد کرده و آن‌هایی که نزدیک‌تر بودند اجسادشان تازه بود. به داخل سپاه رفتیم و مستقر شدیم. ساختمان سپاه قبلاً ساختمان ساواک بود. ظاهرش مستحکم و سفت و پنجره‌هایش نرده‌های آهنی داشت که از بیرون دید نداشت. اگر به آنجا حمله می‌کردند چندان آسیبی نمی‌دید. ساختمان معمولی نبود که اگر آر.پی.جی بخورد، صدمه ببیند. آقای معین‌فر که اول انقلاب وزیر نفت بود، طراح ساختمان‌های ساواک بود و آن‌ها را خیلی مستحکم و خوب ساخته بود. این ساختمان خیلی به ما کمک کرد.

ساختمانی که در فیلم «چ» نشان می‌دهد همین ساختمان است؟

نه یکی دیگر است. آن ساختمان الان هم باید باشد. یکی دو سال پیش که رفتم هنوز بود، چون آن‌قدر طرحش پیچیده است که خیلی نمی‌شود در آن تغییراتی را انجام داد، مگر اینکه قبلی‌ها را خراب و دوباره درست کنید.

وقتی در آنجا مستقر شدیم، تیم‌هایی برای جمع‌کردن آمدند و جمعیت زیادی آمدند. دوباره رفتیم سری به بیمارستان بزنیم و ببینیم بچه‌ها را جمع کرده‌اند یا نه دیدیم آقای هادی غفاری هلیکوپتری برداشته و آورده است. پشتش پر از یخ بود و مردم پاوه به اضافه کسانی که آنجا بودند، داشتند جنازه‌ها را دفن می‌کردند. حدود هفت هشت تا جنازه را دفن کردند و ایشان هلیکوپتر را بالا آورد و یکجایی خودش را جا کرد و نشست و گفت از دفتر امام سؤال کرده‌ام و گفته‌اند جنازه‌ها را به تهران بیاورید. روحانیون اهل سنت آنجا که به آن‌ها ماموستا می‌گویند آمدند و اصرار کردند که بگذارید این‌ها باشند. این‌ها برکت شهر ما هستند و از شهرمان دفاع کردند. ۸ نفرشان را دفن کرده بودند و بقیه را ایشان نگذاشت و ایستاد و اصرار کرد که باید جنازه‌ها را ببریم. بعضی از آن‌ها را نمی‌شد داد، چون باد کرده بودند. بعضی‌ها متلاشی شده و کرم گذاشته و شرایط بدی بود که با مقداری قالب‌های یخ به تهران انتقال دادند روز ۱۸ شهریور که مرحوم آیت‌الله طالقانی فوت کردند ما در پاوه بودیم. اوضاع‌واحوال آرام شده بود، چون ۱۵-۱۰ روزی از فاجعه پاوه گذشته بود.

چطور در سیستم مدیریتی سپاه و فرماندهی در...؟

قبل از انقلاب پدرم در محل بقالی داشت و چون سکته کرده و مریض بود، یک مدت در مغازه‌اش می‌ایستادم. صبح‌ها ساعت ۶-۵ می‌دیدم نظامی‌ها منتظر سرویس می‌ایستند تا آن‌ها را جمع کند و ببرد. همیشه به خودم می‌گفتم هر کاری باشد می‌کنم، ولی نظامی نمی‌شوم. پدرم می‌گفت کاسب که باشی، هر موقع دلت خواست کرکره را می‌دهی بالا، هر زمان هم خواستی پایین می‌دهی. خلاصه به خودم گفتم هر کاره‌ای بشوم، قطعاً نظامی نمی‌شوم. دنبال درس خواندن و طلبگی رفته بودم. خانمی هم در محله‌مان بود که به او فاطمه خانم مشهدی می‌گفتند. ایشان در هلال‌احمر امدادگر بود. هر دفعه مرا می‌دید می‌گفت در خواب دیده‌ام تو تیمسار می‌شوی. ما هم به او می‌خندیدیم و می‌گفتیم بابا! این هم ما را گرفته است و ول نمی‌کند. اصلاً از هر چه نظامی‌گری است بدمان می‌آید، این هم ما را گرفته است و رها نمی‌کند. خلاصه شدیم مثل آن بابایی که از آبشار پریده بود و از او پرسیده بودند انگیزه‌ات چه بود؟ گفت می‌خواستم ببینم آن کسی که مرا پرت کرد که بود؟! بیشتر احساس تکلیف و دفاع از انقلاب مطرح بود، نه اینکه کسی بخواهد شغلش باشد. شهید چمران آمد و گفت بچه‌ها پراکنده شوید و یک جا جمع نشوید، چون ممکن است این‌ها دوباره حمله کنند. بعد پرسید: «فرمانده‌تان کیست؟» جواب دادم: «منم.» گفت: «دسته‌بندی کنید» و ما هم رفتیم و جاهای مختلفی پراکنده شدیم. دوباره ابوشریف به اینجا رسید و این‌ها از قبل هم با هم دعواهایی داشتند.

سر قضیه لبنان؟

بله ابوشریف گفت: نه این‌ها نباید به آنجا بروند و باید به اینجا بروند. ما هم که از راه رسیدیم دیدیم چمران که اینجا بوده و جنگیده است باید بیشتر به حرفش گوش کرد تا ابوشریف که تازه از راه رسیده است. یک ذهنیت منفی هم از ابوشریف با آن فرمانده ارتش سرفرماندهی داشتم و گفتم: «برو بابا! حوصله داری!» خیلی هم بدش آمد و گفت: «مسئول عملیات سپاه هستم.» گفتم: «هر کسی می‌خواهی باش. ما با آقای چمران کار می‌کنیم.» خیلی هم ناراحت شد و بدش آمد و سراغ بقیه رفت. گفتیم برو. شهید چمران آمد و به ما گفت بروید به سمت مرز نوسود و دوآب و پاسگاه مرزی که این‌ها می‌خواهند فرار کنند جلویشان را بگیرید. نمی‌دانم با چه تدبیری چنین نگاهی به ما می‌داد. الان که کسی جرأت نمی‌کند از این کارها بکند. ما را ۴ تا ۸ نفر کرد و هر کدام را در یک پاسگاه گذاشت. فاصله پاسگاه تا پاوه نزدیک ۷۰ کیلومتر بود که اگر می‌خواستی بروی ۳ ساعت راه و همه هم گردنه و سوپر گردنه بود. همه جای کردستان را گشته‌ام و کوهستانی به این پیچیدگی ندیده بودم که این‌قدر پیچیدگی داشته باشد، ولی هشت نفر ما را با یک نفربر از ارتش به آنجا برد. اسلحه و تجهیزات ما خیلی کم بود، ولی اصلاً ترس نداشتیم، اما ارتشی‌ها اسلحه و مهماتشان خیلی زیاد بود، اما شب‌ها از ترس می‌رفتند و در نفربرها می‌خوابیدند و درش را می‌بستند. ما همه در محیط باز می‌خوابیدیم. هوا هم خنک بود و نسبتاً سرد نبود. ۱۵ نفری از بچه‌های ما را هم به اضافه ۱۰۰ تا ارتشی برد و در نوسود گذاشت. بعد با آقای رضا صادقی که فرمانده گردان بود و من هم جانشینش بودم، تقسیم کار کردیم، او یک طرف ایستاد و من یک طرف ایستادم.

در نوسود؟

بله ما سه پایگاه این طرف بودیم و ایشان رفت در نوسود ایستاد. تکاورهای ارتش دائماً به شهید چمران بی‌سیم می‌زدند که ما داریم سقوط می‌کنیم و اینجا خطرناک است و نمی‌شود و از این حرف‌ها. آخرسر چمران گفت باشد. یک هلیکوپتر می‌آورم و شما را برمی‌گردانم. آمد برگرداند، بچه‌های ما گفتند ما نمی‌رویم. تکاورها می‌گفتند: بدبخت‌ها! ما چند برابر شما تجهیزات داریم. یک کوله‌پشتی پر از نارنجک و مهمات داشتند. هر کدام از ما فقط یک نارنجک و یک خشاب داشتیم که مال ۵ دقیقه جنگیدن است، ولی نکته‌اش این بود که تحت همین آموزش‌ها ابداً ترس نداشتیم. الان اگر به ما بگویند برو آنجا بایست، ممکن است نرویم، ولی آن موقع ترس حالی‌مان نبود و می‌رفتیم. شهید چمران گفت جمع‌بندی کرده‌ایم و باید اینجا را تخلیه کنیم و برویم. ما گفتیم نمی‌آییم. گفتند نمی‌شود. صادقی به من گفت بیا برویم و ببینیم بچه‌ها چه می‌گویند. به نوسود رفتیم و دیدیم چمران دارد اصرار می‌کند بیایید. تکاورهای را هم سوار هلیکوپتر کرد و برد. نشستیم و گفتیم نمی‌آییم. مرد حسابی! شهر را به دست ضدانقلاب بدهیم؟ مگر می‌شود؟ بعد هم بچه‌ها با چمران تندی کردند که تو خائن هستی و داری شهر را تخلیه می‌کنی و می‌روی. مگر این شهر مال جمهوری اسلامی نیست؟ چرا ول می‌کنی و می‌روی؟ گفت این فاصله زیاد و تعدادمان کم است. می‌آیند حمله می‌کنند و همه را از دم می‌کشند. گفتیم نمی‌شود باید بایستیم و دفاع کنیم. هر یک نفر ما صد نفر می‌ارزد. این‌ها را در آموزش به ما یاد داده بودند که یک چریک در برابر صد نفر می‌ایستد. گفتیم پانزده نفر هستیم، ضربدر ۱۰۰ کن می‌شود ۱۵۰۰ نفر. آخرسر برای تخلیه آنجا بچه‌ها نشستند و شور کردند که برویم یا نرویم؟ رأی گیری و جمع‌بندی کردیم که با چمران برویم و در هلیکوپتر آخر با خودش سوار شدیم و به پاوه برگشتیم، ولی همه ناراحت بودند که چرا چنین شرایطی ایجاد شده است، چون به‌کل درگیری نرسیده بودیم. یک‌بخشی از درگیری را بچه‌های ما در اینجا بودند و شهید و زخمی دادند، اما بخشی را ما نرسیدیم و وقتی رسیدیم دوست داشتیم در یکجایی ضرب شستی نشان بدهیم که نشد.

بعد ادامه پیدا کرد تا ضدانقلاب به سمت سنندج رفت. سپس آقای ابوشریف دوباره آمد که خالی کنید برویم سنندج.

به تهران برگشتید؟

نه در همان‌جا در پاوه بودیم گفت از پاوه به سنندج برویم گفتیم: اینجا را تحویل چه کسی بدهیم؟ گفت شما کاری‌تان نباشد. وقتی به شما می‌گویند بروید، بروید. گفتیم باشد. داشتیم آماده می‌شدیم که چمران آمد و گفت نروید. اینجا چه می‌شود؟ بحث‌وجدل ایجاد شد. بعد هم پای من در پاوه تیر خورد و برای مداوا آمدم عقب. سوار یک ماشین شدم و به کرمانشاه رفتم و از آنجا به تهران آمدم و با عصا به خانه رفتم. وقتی پایم خوب شد و خواستم برگردم عملیات بچه‌ها تمام شده بود و به تهران برگشته بودند. در مقطعی در تهران بودیم. کمیته‌ای در خیابان وزرای شمالی که قبل از انقلاب منزل فردی به نام ثابت پاسال و بهایی بود که خانه‌اش را گرفته و کمیته کرده بودند. در تهران درگیری‌هایی بین کمیته و سپاه وجود داشت. یک سپاه منطقه ۶، یک سپاه منطقه ۳ و یک کمیته اینجا بود. بعد توافق کردند برویم و جای کمیته را بگیریم و در اختیار سپاه قرار بدهیم. همان ایامی بود که لانه جاسوسی هم تصرف شده بود و مسعود رجوی و دار و دسته‌اش هم دو خیابان بالاتر از لانه جاسوسی دفتری داشتند و هر شب می‌خواستند حمله کنند و لانه جاسوسی را بگیرند. یک بار در گشت‌هایی که در آن اطراف می‌زدیم خود رجوی و همراهانش را گرفتیم. بعد به ما گفتند ولش کنید و ولش کردیم؛ یعنی در واقع در گشت دور لانه جاسوسی آن‌ها را گرفتیم، چون از آنجا مراقبت می‌کردیم مأموریت‌های زیادی در اینجا بود که واردش نمی‌شویم. بحث سنندج پیش آمد. آن موقع آقا فرمانده سپاه شده بود. یک روزی ما را در پادگان ولی‌عصر جمع‌کردند و گفتند برای مأموریت جهاد سازندگی به ایلام می‌رویم. گفتیم باشد. ما را سوار هواپیمای سی‌ـ ۱۳۰ کردند و رفتیم. پیاده که شدیم دیدیم نوشته است فرودگاه سنندج. گفتیم احتمالاً می‌خواهد سوختگیری کند و به ایلام برود، چون خیلی هم به جغرافیا مسلط نبودیم. بعد دیدیم اصلاً این‌طوری نیست و دارد به هواپیما تیر می‌خورد و اوضاع‌واحوال بدی است. هیچ‌کدام هم اسلحه نداشتیم. به ما گفته بودند آنجا به شما اسلحه می‌دهند و بروید. ما هم آمدیم و دیدیم یکی دارد از آن طرف ترمینال فرودگاه سنندج اشاره می‌کنید که بدوید بیایید. بچه‌ها داشتند مشدی‌گری می‌کردند و دیدند فایده ندارد و همین‌طور تیر است که دارد می‌آید. همگی دولا دولا از هواپیمای سی‌ـ ۱۳۰ پایین آمدیم و سمت ساختمان‌های آن طرف دویدیم. این‌ها تعدادی زخمی هم داشتند. از این طرف داشتند می‌رفتند سوار هواپیما شوند. دیدیم این‌ها دارند اسلحه‌هایشان را می‌برند. گفتیم خانه‌تان آباد! اسلحه‌ها را کجا می‌برید؟ ما که داریم می‌رویم اسلحه نداریم. گفتند این اسلحه‌های کمیته است. نمی‌توانیم اسلحه‌های کمیته را به شما بدهیم. خلاصه هر کاری کردیم به ما اسلحه بدهند دو تا گونی اسلحه دادند و بقیه‌اش را ندادند. برداشتند اسلحه‌ها را داخل هواپیما گذاشتند و رفتند. دیدیم در آن شرایط ما را به‌جایی تحویل دادند، نه کسی ما را توجیه می‌کند، نه کسی پرسید که هستید؟ چه هستید؟ این بابا هم که آمده بود ما را تحویل بدهد و ببرد. بالاخره در فرودگاه ریختیم و همه جا پخش شدیم. چند نفر مانده بودند. نمی‌دانم آن‌ها که بودند. روی اطلاعات اولیه فهمیدیم آنجا درگیری است. خیلی به ما برخورد که اولاً چرا به ما نگفتند مأموریت کجاست. ما که مشکلی نداشتیم و می‌آمدیم. نمی‌دانم بعداً تغییر عقیده دادند یا نه؟ خیلی از این موضوع ناراحت بودیم. بعد هم چرا به ما اسلحه ندادند و ما را بدون اسلحه به داخل شهر فرستادند که چه‌کار کنیم؟ آن هم شهری که در محاصره بود و از همه جا تیر و ترکش می‌آمد. بعد دیدیم داستان حسن نیت و آتش‌بس هست و اجازه ورود و خروج نمی‌دهند و شهر محاصره شد و همه مقرهای سپاه به غیر از سه چهار جا را گرفته‌اند. یکی فرودگاه است و یکی کاخ جوانان و ۴-۳ ساختمان دیگر. چند روزی طول کشید تا تازه بفهمیم کجا هستیم. بعد دیدیم یک ماشین از ارتش می‌آید و برای ما غذا می‌آورد و یکی از بچه‌های سپاهی با لباس ارتشی بین آن‌هاست. روز اول هم نفهمیدیم. بعد از چند روز آمد و دیدیم آقای نبی رودکی است. آن موقع سرباز بود و به فرمانده سپاه سنندج وصل شده بود، آقای کریمی، داداش حاج داود، یک سرباز دیگر هم همراهش بود که بعداً یکی از فرمانده‌های سپاه شد، به نام شهید مصطفی طیاره که آن موقع سرباز بود. این‌ها در واقع سربازهای بسیجی بودند که در ارتش داشتند به سپاه کمک می‌کردند، چون ارتش وضع مناسبی نداشت. مثلاً رکن ۴ لشکر ۲۸ ارتش دست دموکرات‌ها بود و مهمات و هر چه می‌خواستند از آن سیستم می‌آوردند و به دموکرات‌ها می‌دادند. ارتش هم در این وسط موضع بی‌طرفی گرفته بود. دموکرات‌ها هم با ارتشی‌ها کاری نداشتند و فقط سپاهی‌ها را که پیدا می‌کردند، ده تکه‌شان می‌کردند، آن هم در حالت آتش‌بس که مرحوم آقای طالقانی و مرحوم آقای اشراقی می‌آمدند و می‌رفتند. یک بار هم درگیری سختی با فروهر داشتیم. تیم مذاکرات از طرف امام آمده بودند که بروند با عزالدین حسینی و قاسم‌لو صحبت کنند. یک بار هم به این‌ها بدوبیراه گفتیم. فروهر گفت این دفعه آخر است می‌آیم و شما را اینجا می‌بینم. دفعه بعد نیستی. گفتم ان‌شاءالله دفعه آخری است که تو را می‌بینم.

داستان سنندج پیچ‌وتاب زیاد داشت و شاید یکی دو ساعت فقط باید سنندج را گفت، ولی در آنجا حاکمیت چندگانه‌ای وجود داشت. استاندار آنجا توده‌ای بود و دولت مرکزی را قبول نداشت. استاندار منصوب بعد از انقلاب ما در آنجا طرفدار حزب توده بود و کمونیست‌ها را جمع می‌کرد و با آن‌ها جلسه داشت و از آن‌ها حمایت هم می‌کرد. ما که در سپاه رفتیم، به قول یکی از بچه‌ها جناح مخالف بودیم، چون تنها کسانی در آن جمع بودیم که می‌خواستیم از انقلاب دفاع کنیم. فوقش ۲۰۰ تا پاسدار بودیم. به خاطر اینکه پراکنده بودیم آمار دقیق را هم نمی‌دانستیم. مثلاً در فرودگاه ۷۰، ۸۰ نفر بودیم. آمدیم به ارتشی‌ها آمار بدهیم، نبی رودکی که آن موقع سرباز بود مرا کنار کشید و گفت آمار نده. در رکن ۴ همه دموکرات هستند. آمارت را چند برابر بده. گفتیم ۴۵۰ تا ۵۰۰ نفر هستیم و بعد برایمان غذا می‌آورند؛ یعنی ۵۰۰ تا غذا از ارتش می‌گرفتیم، ولی ۶۰، ۷۰ نفر بیشتر نبودیم. شهر هم‌دست دموکرات‌ها بود و تلفن می‌زدیم به همدیگر فحش می‌دادیم. آن‌ها به ما فحش می‌دادند و ما به آن‌ها فحش می‌دادیم. درگیری می‌شد، آن‌ها زنگ می‌زدند و ما زنگ می‌زدیم. بالاخره چیزی مثل بیروت که دو طرف حاکم هستند.

چند وقت طول کشید؟

یک ماه تا یک ماه و نیم تا درگیری اصلی. دیدیم وضع خوب نیست. این‌طوری که نمی‌شود. این طرف و آن طرف زنگ زدیم که شهید بروجردی را که در کرمانشاه بود پیدا کنیم. بعد دیدیم نمی‌شود برویم، ولی خوشبختانه پروازی بود که هر روز از تهران به سنندج می‌آمد. یک بلیت گرفتیم و با این پرواز به تهران آمدیم. به سپاه رفتیم. آن موقع ناصر جبروتی مسئول عملیات سپاه بود و حضرت آقا هم فرمانده کل سپاه شده بودند. رفتیم و دادوهوار راه انداختیم که چرا فکر نمی‌کنید ما را بدون اسلحه به آنجا فرستاده‌اید؟ این چه برخوردی است که می‌کنید؟ اگر تا ۲۴ ساعت به ما اسلحه ندهید همه را برمی‌گردانم. این شما و این سنندج. بچه‌ها گفته بودند اگر کوتاه بیایی ما می‌دانیم و تو؛ یعنی ما نماینده یک گردان شده بودیم که حرف‌های آن‌ها را منتقل کنیم. اصلاً گوش به این حرف‌ها نمی‌دادیم که چه کسی کوچک یا بزرگ است. آقا آمد که ببینند کیست که دارد دادوبیداد می‌کند؟ بیرون آمد و پرسید: «چه خبر است؟» جواب دادم: «حاج آقا! این چه وضعی است؟ بلد نیستی فرماندهی کنی ول کن برو.» سؤال کرد: «برای چه؟» پاسخ دادم: «من جانشین گردان ۲ هستم. ما را به آنجا فرستاده و اسلحه و مهمات به ما نداده‌اند. بعد هم به ما دروغ گفته‌اند. به ما گفته‌اند شما را به ایلام می‌فرستیم و به سنندج فرستاده‌اند. اگر اینجا این‌طور نشود، من چنین و چنان می‌کنم.» خلاصه شروع کردم به خط‌ونشان کشیدن. آقا گفت: «صبر کن. یک دقیقه بنشین و آرام بگیر.» بعد گفت: «آقای بروجردی را در کرمانشاه بگیرید.» تلفن آقای بروجردی را گرفتند. آقا پرسید: «آقای بروجردی! چرا به این‌ها اسلحه ندادید؟» شهید بروجردی سؤال کرد: «کیست؟» آقا جواب دادند: «جلالی.» آقای بروجردی گفت: «گوشی را به او بدهید.» گوشی را گرفتم و شهید بروجردی گفت: «تو چرا رفتی آنجا؟» گفتم: «حاج آقا! ما از همین‌جا اعزام شدیم، به همین‌جا هم برگشتیم. از تهران اعزام شدیم، از کرمانشاه که اعزام نشدیم.» گفت: «بلند شو بیا اینجا، هر چه بخواهی به تو می‌دهم.» گفتم: «نمی‌شود.» گفت: «تو بیا. چه‌کار داری.» گفتم: «باشد.» گوشی را به آقا دادم و آقا هم‌صحبتی با شهید بروجردی کرد و گفت: «بالاخره جمع کنید و بروید.» من هم گفتم: «چشم.» خلاصه حرف‌هایمان را زدیم و دستور هم گرفتیم که برویم بگیریم. ظهر رفتیم و گفتیم «حاج آقا! گفته باشم. می‌روم کرمانشاه. اگر اسلحه نبود، زنگ می‌زنم همه بچه‌ها به تهران برگردند. دیگر شما می‌دانید و این‌ها.» خیلی هم با غیظ و تند گفتم. ظهر رفتم پادگان ولی‌عصر و یک بلیت برای کرمانشاه برای بعدازظهر گرفتیم. بعد گفتیم ظهر برای ناهار به پادگان ولی‌عصر برویم و یک سری هم به گردانمان بزنیم و ببینیم چه خبر است. رفتیم ناهارخوری و ایستادم در صف و دیدم یک نفر دارد به پشتم می‌زنم. برگشتم و دیدم آقاست. پرسید: «مسأله حل شد آقاجان؟» گفتم: «نه حاج آقا! این حرف‌ها چیست؟» دوتایی رفتیم و غذا گرفتیم و نشستیم. من هم خیلی تند صحبت کردم و گفتم: «بلد نیستید فرماندهی کنید، مگر مجبورید؟ این چه وضع نیرو فرستادن برای آنجاست؟» گفت: «آقا! حل می‌شود. شما برو پیگیری کن. من هم از آقای بروجردی پیگیری می‌کنم.» گفتم: «باشد.» ساعت سه و چهار پرواز داشتم و رفتم کرمانشاه پیش شهید بروجردی. گفت: «مرد حسابی! چرا رفتی آنجا؟» گفتم: «ما از تهران اعزام شده بودیم نه از کرمانشاه. بعد هم نمی‌دانستم تو کرمانشاه هستی. آخرین بار که تو را دیدم تهران بودی.» گفت: «نه اینجا فرمانده سپاه غرب کشور شده‌ام.» بعد پرسید: «چه می‌خواهی؟» گفتم: «این چیزها را می‌خواهم. لیستی نوشتم که خمپاره ۸۱، تیربار، فشنگ و... می‌خواهم.» همه را نوشتم و امضا کرد که تدارکات! این‌ها را به این بده. ما رفتیم و در سپاه کرمانشاه با تدارکاتی‌ها دعوایمان شد. شهید بروجردی را فرمانده سپاه کرمانشاه کرده بودند و آن‌ها زیر بار نمی‌رفتند و می‌گفتند یک تهرانی بالای سر ما گذاشته‌اند. مگر خود ما مردیم؟ چرا فرمانده را باید از تهران بفرستند؟ رفتم تدارکات، طرف کاغذ را پاره کرد و گفت: «برو بابا! این کیست؟ از تهران آمده و دستور داده است. چرا باید این چیزها را به تو بدهم؟ بروید از هرجایی که آمده‌اید از همان‌جا بگیرید.» خلاصه حرف زشتی هم زد و دستش را به‌کلتش زد که اگر خیلی پررویی کنی می‌زنم. من هم رفتم یک تیربار برداشتم و فشنگ گذاشتم و گفتم تو بزنی، من هم می‌زنم. یکمرتبه گلنگدن کشید و من هم‌دست بردم به تیربار. همه ریختند. شهید بروجردی بالا آمد. گفتند: آقا! یکی هست آمده و درگیر شده و الان است که همدیگر را بزنند. شهید بروجردی آمد وسط را گرفت. گفتم: «آخر دارد به شما فحش می‌دهد.» گفت: «باشد. به تو که فحش نمی‌دهد.» بعد اسلحه‌ام را گرفت و کنار گذاشت و رفت صورت آن آدم را بوسید و صورت ما را هم بوسید و گفت: بیا برویم، اصلاً نمی‌خواهد. طرف از اینکه شهید بروجردی با او این برخورد اخلاقی را کرد شرمنده شد. بالا رفتیم که یک چای بخوریم و دیدیم همه چیزهایی را که می‌خواستیم پشت یک ماشین بار زده‌اند و می‌گویند: «بیا! هر چه خواستی اینجاست.» از راه‌های زمینی که نمی‌شد رفت و باید با هلیکوپتر می‌بردیم. یک بار پای هلیکوپتر می‌نشستیم، می‌گفتند sunset است و برمی‌گشتیم. چند روز کار ما همین بود و هی می‌بردیم و می‌آوردیم. دائماً هم کنار ماشین می‌خوابیدیم که اسلحه‌ها را نبرند تا بالاخره بعد از کلی علافی و پس از چند روز توانستیم این‌ها را با هلیکوپتر ببریم.

آن موقع شهید بروجردی به تک‌تک بچه‌ها که پراکنده شده بودند زنگ می‌زد و جمعشان می‌کرد. تازه فرمانده شده بود و می‌خواست شهرهای مختلف را فرماندهی کند. ما هم در آنجا علاف بودیم که هلیکوپتر بیاید.

آن موقع کرمانشاه اصلاً سپاه نداشت؟

چرا، هرجایی چیزهایی داشت. حالا هر جا می‌روی می‌بینی هیچی هیچی نبود، ولی مثلاً یک جا فقط کردهای مقیم بودند و یک جا اصفهانی‌ها. هر کسی به آنجا آمده بود و چیزی برای خودش درست کرده بود. بعد ایشان آمد که انسجامی بدهد و راه بیندازد. مثلاً شهید کاظمی و آقای محمدنیا و ۲۰-۱۰ تایی از بچه‌های تهران را که در گردان یک و دو بودیم، همه را تلفنی به خط کرد که بیایید. به بعضی‌ها هم که اجازه نداده بودند، گفتند از تیمسار سیم خاردار اجازه گرفتیم و آمدیم. تهران را رها کردند و به کرمانشاه آمدند، چون کسی در اینجا حقوق از کسی نمی‌گرفت. اصلاً بروجردی آدم متخلّقی بود و همین که می‌نشست همه دورش جمع می‌شدند. آن روزها اصلاً کسی دنبال پول نبود که بپرسد حق مأموریت من چه می‌شود. تا می‌گفتند بلند شو بیا، می‌رفت. همه را جمع کرد و توضیح داد کردستان چه شده است و چه‌کار باید کرد. بعد شروع کرد به تقسیم مسئولیت. مثلاً به ناصر کاظمی گفت می‌خواهم تو فرماندار شوی. نمی‌خواهم اصلاً نشان بدهی سپاهی هستی و یا با سپاه کار می‌کنی، چون در آنجا جریانات چپ، راست و سیاسی زیادی بود و نمی‌خواستند بفهمند یک فرماندار سپاهی است، ولی رفته و با استاندار هماهنگ کرده بودند و اصلاً کسی جرأت نداشت فرماندار شود. از ترس ناامنی کسی جرأت نداشت این کارها را بکند. ناصر کاظمی ریش‌هایش را تراشید و یک ریش پروفسوری هم گذاشت و آستین‌هایش را هم بالا می‌زد و قیافه می‌گرفت. کمی هم ازنظر افکار با او دعوا داشتیم و به او می‌گفتیم ناصر جنبشی. افکارش یک مقدار روشنفکری بود و خیلی مثل ما نبود. رویکرد اجتماعی‌اش بیشتر بود تا نظامی. به خاطر همین بروجردی او را فرماندار پاوه کرد. به آقای محمدنیا هم که الان همسایه ماست و اینجا هم کار می‌کند، تو برو بخشدار جوانرود بشو. دوست دیگری داشتیم به نام آقای علیزاده که الان سردار علیزاده و در نیروی هوایی سپاه است. به او گفت شما شهردار جوانرود بشو. یک نفر را مسئول آموزش‌وپرورش جوانرود گذاشت. یکی را مسئول آموزش‌وپرورش پاوه کرد. مسئولیت‌ها را تقسیم می‌کرد و نگاه می‌کرد که طرف چه‌کاره هست و چه‌کاره نیست. امنیت چنان به‌هم‌خورده بود که کسی غیر از این‌ها جرأت نداشت برود کار کند.

به شما چه مسئولیتی داد؟

من معاون گردان بودم، چون همه نیروهایم آنجا بودند. از سنندج که به تهران رفتم، به من زنگ زد که برو پاوه جای کاظمی، چون شهید کاظمی در آنجا مجروح شده بود. اخوی‌ام که شهید شد در سپاه جوانرود بود. در راه که می‌آمدم شب را سری به او زدم که فردا صبح به پاوه بروم. بروجردی زنگ زد که کجا هستی؟ گفتم: «جوانرود.» گفت: «چرا جوانرود؟ در اینجا منتظرت بودم.» گفتم: «این جوری شد.» یک روز دیر شد و گفت: «تو نیامدی، آقای همت را به‌عنوان فرمانده سپاه معرفی کردم. همان‌جا بمان، می‌آیم و تو را آنجا می‌گذارم.» گفتم: «باشد.» آن موقع شهید همت در تبلیغات سپاه بود. تبلیغات سپاه بالا بود. او را آنجا گذاشت و ما به جوانرود آمدیم. گفت: «یک نفر از دوستان بنام سردار حاج رضا افروز آن موقع فرمانده است. تا بخواهم او را جابجا کنم برای مسئولیت دیگری طول می‌کشد. تو مسئول عملیاتش بشو. یک ماه دیگر می‌آیم و تو را فرمانده می‌کنم.» گفتم: «هر جور دوست داری.» بعداً ما را فرمانده سپاه جوانرود کرد.

بعد از آن چه مسئولیت‌هایی داشتید؟ تیتروار بگویید.

سنندج که بودیم، اسلحه را که به آنجا بردیم، شرایط خیلی سختی بود. شهر در محاصره بود و امکان رفت‌وبرگشت وجود نداشت. خیلی سخت بود. فرمانده گردان ما، آقای صادقی شیخ مسلک بود. ما هم درس طلبگی خوانده و هم‌مدرسه هم بودیم، ولی مثلاً سر هر کاری می‌گفت استخاره کنم ببینم چه می‌شود. بچه‌ها می‌گفتند مرد حسابی! وسط صحنه که کسی استخاره نمی‌کند. فکر کن و تصمیم بگیر، می‌گفتند نمی‌شود. بچه‌ها جمع شدند و فرمانده گردان را عزل کردند و ما را جای او گذاشتند.

کودتا کردید؟

نه من که دنبال این قضایا نبودم، مدتی دنبال آوردن اسلحه و مهمات رفته بودم و تا وقتی رفتم و برگشتم طول کشید. فکر می‌کنم ده دوازده روزی طول کشید تا توانستم اسلحه و مهمات را به دست نیروها برسانم. آمدم و چند روز بعد بچه‌ها وسط سالن فرودگاه سنندج جمع شدند و گفتند: بابا! این فایده ندارد. هر چه به او می‌گوییم، می‌گوید بگذارید استخاره کنم. یک تسبیح هم داشت و برمی‌داشت استخاره می‌کرد و آمد نیامد داشتیم. رفیقی هم داشتیم به نام آقای مصطفی همدانیان که بعداً سردبیر نشریه انگلیسی پاسدار انقلاب شد. انگلیسی و فرانسه‌اش خیلی خوب بود. چند روزی او را فرمانده گذاشتند و گفت من از این کارها بلد نیستم. در کارهای فرهنگی هستم. در آنجا جنگ‌ودعوا زیاد داشتیم که به نظر من خیلی هم پیچیده بود. محاصره بودیم که هیأت حسن نیت آمد و خرخره را بست و گفت ما تصمیم گرفته‌ایم سپاه سنندج را تخلیه کند و دست ارتش بدهد. برای ما خیلی سخت بود و نمی‌توانستیم بپذیریم و هر چه فروهر و بقیه گفتند، گفتیم برو بابا! بعد گفتیم چه‌کار کنیم؟ بالاخره کشور تصمیم گرفته است. با استاندار که نمی‌شد حرف زد، چون خودش آن‌طرفی بود. گفتیم باید از تهران بپرسیم. بعد گفتیم از چه کسی؟ به این نتیجه رسیدیم از خود امام بپرسیم و بگوییم ما نمی‌آییم. تلفن هم‌دست دموکرات‌ها بود. زنگ زدیم. امام بیمارستان قلب شهید رجایی بود. زنگ زدیم به احمد آقا و گفتیم در سنندج هستیم و چنین وضعیت اضطراری وجود دارد و می‌خواهیم با امام صحبت کنیم. به ما بگویند چه‌کار کنیم؟ ضمناً تلفن هم کنترل می‌شود و دست ضدانقلاب است و ما هر چه بگوییم آن‌ها می‌شنوند. ایشان گفت حال امام که خوب نیست. سه تا تلفن به شما می‌دهم. گفتیم ما عربی، انگلیسی و فرانسه بلدیم. برای اینکه این‌ها نفهمند. رفیقی داشتیم به اسم عیسی که از معاودین بود و بعد هم شهید شد. خیلی به عربی وارد بود. من هم کمی انگلیسی بلد بودم. رفیقمان هم فرانسه‌اش خوب بود. سه تا شماره تلفن به ما داد که یکی تلفن آقای غرضی، استاندار آن موقع خوزستان بود. به ما گفت به او به انگلیسی بگویید. سه تا تلفن را گرفتیم و به سه زبان به آن‌ها گفتیم. گفتند یک ساعت دیگر زنگ بزنید به شما می‌گوییم. یک ساعت بعد به بیمارستان امام زنگ زدیم و احمد آقا گفتند امام فرموده‌اند نظ دولت را عمل کنید. گفتیم حرف امام را که نمی‌توانیم اطاعت نکنیم، اما یک سری شرط و شروط گذاشتیم. گفتیم یک فرمانده ارتشی باید از ما تحویل بگیرد. خدا بیامرزدش، بعداً در درگیری‌های داخل شهر شهید شد، شهید نصرت‌زاد. در مدتی که در سنندج بودیم ارتشی‌ها برایمان غذا می‌آوردند، می‌خواستم درباره موضوعی با شهید بروجردی صحبت کنم. با تلفن که نمی‌شد حرف زد. بی‌سیم‌هایمان هم که در آنجا جواب نمی‌داد. به یکی گفتم: «می‌توانی یک کارت ارتشی برایم صادر کنی؟» گفت: «آره. ریش‌ات را بزن و یک عکس بینداز و به من بده.» گفتم: «باشد!» من هم ریش‌هایم را زدم و با لباس شخصی با دوستان ارتشی به شهر رفتم و دو سه تا عکس گرفتم و دادم برایم کارت صادر کردند. شهر پر از دموکرات، کومله، حزب رزگاری و هر گوشه‌ای یک حزب بود. کارت را گرفتم. یک ماشین ورود به سنندج بود، برداشتیم و با یک راننده به سمت کامیاران و کرمانشاه راه افتادیم. آن کسی که برایم کارت صادر کرده بود گفت هر جا جلویتان را گرفتند بگو در ارتش کادر اداری هستم. بعد هم گفته بود بگو کارمند افزارمند هستم. گفت چون لباس شخصی به تن‌ات هست بگو کارمند دفتری هستم و تایپ می‌کنم. به سمت کرمانشاه که راه افتادیم، هر صد متر به صد متر حزبی جلوی ما را می‌گرفت و همه جا را می‌گشت. یک کلت زیر صندلی ماشین پیکان قایم کرده بودم که اگر جایی گیر کردیم از آن استفاده کنم. همه جا را گشتند و زیرورو کردند و هیچی پیدا نکردند و خلاصه از همه احزاب گذشتیم. وارد شهر کامیاران شدیم. سر هر کوچه‌ای حزبی ما را می‌گشت. ما هم همه جا کارت را نشان می‌دادیم که در ارتش هستیم. می‌گفتند بروید، با ارتش کاری نداریم. بالاخره پیش شهید بروجردی رسیدیم. گفت: «عجب قیافه‌ای درست کردی!» و کلی به ریش ما خندید و گفتیم این جوری شده است. با او بحث کردیم که اوضاع چطور است. آنجا یک فرمانده سپاهی به نام محمد کریمی داشت. خیلی فشار زیاد بود. خارج شهر در فرودگاه بودیم، ولی آن‌ها وسط شهر بودند و کافی بود سرشان را بالا بیاورند، یک نفر آن‌ها را با تیر می‌زد. آب هم نداشتند. وضعمان در مقایسه با آن‌ها کویت بود. از پنج مقر چهار تایش را اداره می‌کردیم. آن یکی همان باشگاه افسران بود. جهاد سازندگی که مال تلویزیون بود و مقر دیگری که به آن تپه دیدگاه می‌گفتند دست ما و بیشتر از چهار پنجم بود. یک مقر آن طرف شهر به نام باشگاه افسران بود که دست سپاه بود و ایشان در آنجا حضور داشت. مدام به من می‌گفت: «جلالی! بیا جایم بایست.» گفتم: «خودم واحد دارم.» گفت: «خیلی دارد به من فشار می‌آید.» یکی از فرمانده گروهان‌ها به ما گفت: «بیا اینجا کارت دارم.» برد و به فرمانده سپاه معرفی‌اش کرد و خودش رفت و دیگر پیدایش نشد. بعد از آن درگیری ایشان فرمانده سپاه سنندج شد.

کی بود؟

آقای علیرضا گلزاری. الان هم هست. بازنشسته شده است. خیلی فشار می‌آورد که بچه‌ها را عوض کنید و ما هم پذیرفتیم. آن شب که پیش آقای بروجردی رفتیم. می‌خواستیم بگوییم آقا! تلفن‌ها را که می‌زدی، داشتم گوش می‌دادم. یک وقت دیدم خط روی خط افتاد. فهمیدیم بچه‌های باشگاه دارند با شهرشان صحبت می‌کنند و می‌گویند امشب قرار است جابه‌جا شویم. دموکرات‌ها هم همه را گرفته بودند. بعد با بچه‌های ارتش هماهنگ کردیم با اتوبوس و مینی‌بوس ساعت دو شب ستونی از مسیری که مشخص کردیم حرکت کنید و به شهر به‌جای ما بیایید و ما به جا شما بیاییم. آخرسر گفتیم باشد انجام می‌دهیم. هر چه به این‌ها گفتیم این قصه لو رفته است. امشب همه ما را می‌گیرند، گفت: «نه چاره‌ای نیست.» هر چه می‌گفتیم گوش به حرف نمی‌کرد و می‌گفت بعداً. ما هم گفتیم باشد و می‌رویم. رفتیم و دیدیم همان‌طور که فکر می‌کردیم لو رفته است. فقط کلکی زدیم. فاصله بین ماشین‌ها را زیاد کردیم. بعد دو تا ماشین جیپ سبک آهو را ـ که قدیم جیپ ادارات بود ـ از آن‌ها گرفتیم و گفتیم جلو باشد. یک سیمرغ پشت سر آن‌ها بود. بقیه ستون هم با فاصله حرکت کند که اگر گیر کردیم، همه گیر نکنیم و بتوانیم در برویم. راه افتادیم و همین که رسیدیم سر ستون، ماشین اولی‌ها را گرفتند. ما زود سروته کردیم و برگرداندیم عقب و رفتیم. معلوم بود لو رفته بودند. شب قبل گفته بودیم و قبول نکرده بودند. ماشین‌ها را گرفتند و چهار تا از بچه‌های ما، از جمله همین آقای نبی رودکی را دستگیر کردند. گفتیم خیلی زشت است از ما گروگان بگیرند. دو سه تا خمپاره داشتیم و بردیم بالای تپه دیدگاه بالای سر شهر سنندج و طوری که دفاتر حزب کومله و دموکرات ما را ببینند، آن‌ها را مستقر کردیم. تلفن را برداشتیم و به آن‌ها گفتیم اگر تا صبح بچه‌های ما آمدند که آمدند، اگر نیامدند هر چه خمپاره داریم روی سرتان می‌ریزیم. می‌خواهید بدهید، می‌خواهید ندهید. رفتیم و خمپاره‌ها را مستقر کردیم و آدم‌ها را به آنجا بردیم. گلوله‌ها را در آوردیم، چون وسط شهر بود و همه می‌دیدند تپه‌ای هست. سنندج که وارد می‌شوید، سمت راست را تپه دیدگاه می‌گویند. الان پارک و خیلی هم قشنگ شده است. خمپاره را آنجا گذاشتیم. مقر دموکرات‌ها زیر پایمان و قسمت بلند دستمان بود. به لشکر ۲۷ ارتش، سرهنگ سعدود هم زنگ زدیم، گفت: «ما مجاز نیستیم.» گفتم: «برادر جان! به تو می‌گویم فقط تهدید کن. تهدید هم نمی‌توانی بکنی؟» ایشان گفت: «من یک تلفن می‌زنم.» گفتم: «تلفن‌ات را بزن.» تلفن زده و گفته بود اگر این‌ها آزاد نشوند، ارتش وارد عمل می‌شود و گوشی را زمین گذاشته بود. این‌ها هم ترسیدند و ما هم خمپاره‌ها را بالا کشیدیم و صبح اول وقت دیدیم ماشین وسط آمد و چراغ‌هایش چشمک می‌زد و دو تا ماشین دموکرات و کومله را با دوشکا اسکورت می‌کردند که تا برسد به ما، کسی این نزند. این‌ها یک شب اسیر بودند. از نبی رودکی پرسیدم: «چه شد؟» گفت: «هیچی! چهار نفر بودند.» می‌گفت: «به ما گفتند بروید، گفتیم باید اسلحه‌هایمان را بدهید تا برویم، وگرنه پدر ما را در می‌آورند. گفتند: بروید گم شوید. گفتیم: نه اگر ندهید نمی‌رویم و روی زمین نشستیم.» می‌گفت: «اسلحه‌ها را آوردند و دادند. گفتیم خشاب‌هایش را هم بدهید. می‌دانید کردهای ضدانقلاب وقتی کسی را اسیر می‌گیرند همه چیزش را غارت می‌کنند. هر کسی یک چیزی را برمی‌دارد کانّه افتخار است. گفتند باید به ما بدهید. گشتند دانه‌دانه خشاب و فشنگ را پر کردند و به ما دادند.» گفت: «رادیوی مرا هم باید بدهید. یک رادیوی یک موج.» ایستاده و با دعوا و پررویی این‌ها را گرفته و آمده بود. بعد هم گفته بود ما را از مقر کومله رد کنید، یعنی بیایید ما را اسکورت کنید، چون صد متر جلوتر دموکرات مقرشان و ۱۰۰ متر عقب‌تر مقر کومله بود. دموکرات‌ها آن‌ها را گرفته بودند و این‌ها می‌گفتند اگر نیایید گیر کومله می‌افتیم. گفتند: باشد. یک ماشین دموکرات با دوشکا این‌ها را اسکورت و از اینجا رد کرد تا به‌جایی رسیدند که ما بودیم. خلاصه آنجا بحث عجیبی دارد. دوگانگی کاملی در حکومت و نیروهای دفاعی و عدم تعیین تکلیف در فضاهای سیاسی وجود داشت و معلوم نبود چه کسی چه می‌خواهد بگوید. پریروز داشتم به حرف‌های مرحوم طالقانی گوش می‌کردم که در سنندج صحبت کرده بود. به نظرم اولین اشتباه را ایشان در آنجا اتفاق افتاد چون اطلاعات غلط به امام (ره) داده بود. آنجا را دیده و گفته بود همه مردم هستند، چون دموکرات‌ها مردم را با زور و فشار در خیابان‌ها آورده بودند که هیأتی که از تهران از طرف امام آمده بود، همه را ببیند، نه اینکه ۱۰۰ تا مسلح را ببیند. این‌ها هم آمدند و این جمعیت را دیدند و آقای طالقانی برایشان صحبت کرد و به آن‌ها قول مثبت داد و به تهران رفت و گفت این‌ها همه مردم هستند. ما داریم با مردم درگیر می‌شویم. آن موقع حضرت امام پذیرفت که هیأت حسن نیت بیاید و عملیات نظامی متوقف شود. بعد که عملیات نظامی متوقف شد، آن‌ها آمدند و به‌تدریج همه شهرها را گرفتند. هرجایی که سپاهی گیر می‌آوردند می‌کشتند. هر جا دستشان رسید سر بریدند. آن‌ها هیچ محدودیتی نداشتند. فقط ما محدودیت داشتیم و در ساختمان گیر افتاده و محاصره شده بودیم و سرمان را بالا می‌آوردیم با تیر می‌زدند. شرایط بدی بود. بروجردی تلاش خیلی زیادی کرد که از این فضا بیرون بیاید، چون دولت تداوم حسن نیت را پذیرفته بود. وزیر کشور ما و مرحوم آیت‌الله اشراقی ـ داماد امام ـ پذیرفته بودند و نمی‌توانستیم زیرش بزنیم. بعد به تهران آمدند. آن موقع آقا عضو شورای تدوین قانون اساسی بودند و داشتند قانون اساسی می‌نوشتند. شهید بروجردی چارچوبی را به حضرت آقا پیشنهاد داده و گفته بودند مگر این‌ها نمی‌گویند ما مردم هستیم. بسیار خوب، باشد. ما هم مردم کرد طرفدار خودمان را سازماندهی می‌کنیم و می‌رویم با این‌ها می‌جنگیم. تا کی بنشینیم که این‌ها بچه‌های ما را بکشند و ما هم اجازه نداشته باشیم به این‌ها جواب بدهیم.

در جریان ریز قضایا نبودم، ولی ظاهراً آقا هم موافقت کرده بودند. این‌ها آمدند و در کامیاران، جوانرود و پاوه واحدهایی به نام «پیشمرگان مسلمان کرد» درست کردند. از مردم همان‌جا عده‌ای را گزینش کردند، آموزش و بعد هم به آن‌ها اسلحه دادند. بعد از کامیاران شروع به حمله کردند و در واقع آتش‌بس را شکستند و باز شد. بعد به سنندج آمدند و بقیه شهرها ادامه پیدا کرد تا کردستان مجدداً آزاد شد. شهید بروجردی خیلی در آنجا زحمت کشید و ارتباط این مجموعه با تهران هم بیشتر روی دوش ایشان بود و تلاش زیادی می‌کرد که این‌ها را از آن بن‌بست بزرگ و سنگین بیرون بکشد.

درباره قرارگاه حمزه می‌گویید که چگونه تأسیس شد؟

شهید بروجردی در زمستان ۶۰ که برف سنگینی باریده بود، خیز اولی برداشتند و منطقه را آزاد کردند. به سنندج آمدند و گفتند باید چه‌کار کنیم که تنظیم کنیم؟ در دو سه ماهی که همه جا پر از برف بود و هیچ کسی تکان نمی‌خورد و تمام جاده‌ها بسته بود. الان یک جاده حسن‌آباد به حسین‌آباد بسته می‌شود، رادیو ده دفعه اعلام می‌کند، ولی تا آن موقع تمام جاده‌های کردستان اعم از اصلی و فرعی بسته بود. هشت الی ده متر برف می‌آمد. آن موقع هم برف‌ها خیلی درست‌وحسابی بود. در ارومیه برف‌ها را از وسط خیابان با لودر جمع می‌کردند که یک ماشین بتواند عبور کند و برود. برف سنگین و زمستان‌های شدیدی بود. جمع شدند و با هم جمع‌بندی کردند و اسناد زیادی گذاشتند، مثلاً آقایان ایزدی، استکی، مقدم، سردار تمیزی، بنده و خیلی‌های دیگر که شهید شده یا زنده‌اند جمع شدند. جلسات خیلی سنگینی بود و در آن‌ها استراتژی دفاعی و اینکه باید در کردستان چه کرد و چه نقشه‌ای داشت تدوین می‌شد، چون باید نقشه و راه‌حلی می‌داشتیم که اول کجا برویم، دوم کجا برویم، نیرو از کجا بیاوریم و چه‌کار کنیم، زیرا کشور به ما گفته بود در جنگ هستیم و اگر می‌توانی خودت را اداره کنی این کار را بکن. حتی با بعضی از فرماندهان مثل شهید کلاهدوز جلسه‌ای داشتیم. یکی از رفقای ما فرمانده سپاه مهاباد بود. می‌گفت رفتم به شهید کلاهدوز گفتم: «ما مشکلات داریم.» گفت: «می‌توانی اداره کنی؟» گفتم: «نه.» گفت: «ول کن بیا. اولویت برای ما جنگ است.»

حالا بروجردی این اولویت را گرفته بود و می‌دانست نباید به مرکز خیلی فشار بیاورد. هر چقدر می‌تواند بگیرد، ولی بعد برود خودش را اداره کند. با این تفکر استراتژی‌ای را تنظیم کردند که تا روزی که بروجردی شهید شد، یعنی تا ۶۲، ۶۳ این استراتژی عمل شد. من هم در دافوس سپاه کارشناسی ارشد مدیریت دفاعی می‌خواندم و پایان‌نامه‌ام را در آنجا «تفکر نظامی شهید بروجردی» گرفتم. کاری را که بروجردی ظرف سه سال کرد، سعی کردم تدوین و پیاده کنم که الان یک کتاب ۳۰۰، ۴۰۰ صفحه‌ای در قالب پایان‌نامه است. سعی کردم تمام فکر و ذهن نظامی و امنیتی بروجردی را پیاده کنم.

شهید بروجردی در روزهای آخری که مسئول قرارگاه حمزه شده بود، به این جمع‌بندی رسیده بود که جایی به اسم قرارگاه می‌خواهیم که دو استان را با هم هماهنگ کند، چون هم آنجا کردی بود و هم اینجا. آنجا وابسته به منطقه ۵ سپاه و اینجا وابسته به منطقه ۷ سپاه بود. یک منطقه درگیر نمی‌شد نصفش این طرف باشد، نصفش آن طرف. رفتند و پیشنهاد دادند که قرارگاه مشترکی در آنجا ایجاد شود که هر دو طرف را داشته باشد. از ارتش شهید آبشناسان در آنجا مسئول شد که سرهنگ هم بود. شهید بروجردی هم که از سپاه بود. البته بروجردی به خاطر یک سری مخالفت‌هایی که تهران در قالب مجاهدین انقلاب و این‌ها با او می‌کردند که خیلی هم نامردی بود می‌گفت من جانشین می‌ایستم، فرمانده نمی‌شوم. اسمم در آنجا مطرح نباشد. لذا رفتند و دکتر سنجقی را که در امریکا دکترای علوم استراتژیک خوانده بود و الان هم بازنشسته است و بالای سر شهرک شهید محلاتی می‌چرخد، فرمانده گذاشتند و بروجردی هم جانشین شد، چون آن موقع درگیری‌هایی بود و من در مقطعی فرمانده سپاه بوکان شدم. اخوی‌ام داشت از سنندج به سمت بوکان می‌آمد و چند نفر از نیروهای بسیجی را با خودش آورده بود که در آنجا استخدامشان کنیم و به کارشان بگیریم. داشتم به تهران می‌رفتم که سمیناری گذاشته بودند. در راه همدیگر را در سنندج دیدیم. او به سمت بوکان می‌رفت و به من سمت تهران می‌رفتم. ایشان از سنندج تا سقز که می‌رفت، کمین خورد و شهید شد. به تهران آمدم و در تهران متوجه شدم این‌طور شده است. بعد از شهادت اخوی، پدرمان سکته کرد و بستری شد و مجبور شدم تهران بمانم. قضیه را به شهید بروجردی گفتم و گفت تا قضایا را جمع‌وجور کنی بمان. مشکل ندارد.

از سپاه بوکان که آمدم، سردار آقایی را جایم گذاشتند و به تهران آمدم تا اوضاع زندگی را روبه‌راه کنم، چون خانه ما هم در حال ساخت‌وساز بود و خانم اخوی ما که شهید شده بود و همین‌طور خانم خودم باردار بودند. همه جای خانه هم خراب شده بود و باید به این کارها سروسامان می‌دادم. دو سه ماهی ایستادیم تا این کارها انجام شود تا شهید بروجردی به من گفت به ارومیه بیا. به ارومیه رفتیم و به ما گفتند آقای بروجردی در خانه است. پرسیدم: «چرا؟» گفتند: «هلیکوپتر ایشان زمین‌خورده و مجروح شده است.» رفتیم دیدیم همه خیابان‌ها یخ و یخبندان است. در خانه بروجردی قندیل یخ از سقف آمده و به زمین چسبیده بود. رفتم دیدم در یک اتاق دو در سه کوچک، زن و بچه‌اش یک‌گوشه نشسته و خودشان را جمع کرده و یک بخاری‌برقی را هم به برق‌زده‌اند. این طرف هم یک بخاری نفتی روشن بود، ولی وسط این دو تا بخاری ـ که وسط اتاق می‌شد ـ سرد بود و آدم می‌لرزید. بروجردی هم یک تشک ابری کف زمین انداخته بود و دیدم از گردن تا نوک پا در گچ است. استخوان کتف و پا شکسته و کمرش آسیب دیده بود. خیلی حالت بدی داشت. زن و بچه‌اش هم در سرما وضع خیلی بدی داشتند. گفتم: «خب، حاجی! برو تهران. در یخ و برف خوابیدن که خاصیت ندارد.» گفت: «با یکی از علما مشورت کردم ایشان گفتند تکلیف توست در منطقه باشی.» گفتم: «چه کسی چنین تکلیفی به تو کرده است؟» گفت: «نه باید اینجا باشم. خبری نیست. خیلی هم خوب است.» گفتم: «زن و بچه‌ات یخ کرده‌اند.» حتی اتاق دومی را نمی‌توانستند گرم کنند که ما دیدنشان می‌آییم زن و بچه نباشند. تا گردن در گچ خوابیده بود و زن و بچه را هم آنجا نگه داشته بود. بعد از شهادت اخوی به کرمانشاه رفتم تا تسویه‌حساب کنم و به ارومیه بیایم، دوستانی که جای شهید بروجردی در کرمانشاه آمده بودند، آن‌قدر پشت سر شهید بروجردی حرف می‌زدند که تعجب کرده بودم. روحانی‌ای بود که اسمش را نمی‌برم. در آنجا مسئولیت داشت و چیزهایی پشت سر بروجردی می‌گفت که حیرت کردم. می‌گفت حزبی و فلان و بهمان است. گفتم: «حاج آقا! تو آخوندی! یک دقیقه ترمز دستی را بکش. این آدمی که می‌گویی با آدمی که ما می‌شناسیم یک درصد هم شباهت ندارد. درست است داری یکجایی برای خودت کار می‌کنی، ولی آخرت، خدا و پیغمبری هم هست.» خلاصه در مسیری داشتیم از کرمانشاه به تهران برمی‌گشتیم می‌خواستیم از سر تاکستان به ارومیه برویم و او می‌خواست به تهران برود. در این مسیر یکسره داشتیم با هم کَل‌کَل می‌کردیم، من از بروجردی دفاع می‌کردم و او بدوبیراه می‌گفت. در ارومیه به خانه بروجردی رفتیم و گفتیم این‌ها آمده‌اند و دارند از این حرف‌ها می‌زنند. گفت: «ول کن بابا! بگذار بزنند.» اصلاً اجازه نداد دهان باز کنیم. نمونه کامل اخلاق بود و حتی یک کلمه هم نمی‌گذاشت بگویم. وسط صحبت‌هایم تا می‌خواست به موضوع گریز بزنم، دوباره صحبت‌هایم را قطع می‌کرد. می‌خواستم یک جوری به او برسانم فضا چگونه است، دیدم اصلاً مایل نیست بد آن آقایان را بگویم. بالاخره گفتیم: «حاج آقا! گفتی بیا، بیا! آمدیم. تو هم که تا گردن در گچ خوابیدی. حالا ما چه‌کار کنیم؟» گفت: «فردا می‌آیی. دو تا عصا هم برایم می‌آوری، به قرارگاه حمزه می‌رویم، اتاقت را به تو نشان می‌دهم.» پرسیدم: «پایت چه می‌شود؟» جواب داد: «کمی بهتر شده و دکتر گفته است راه بروی برایت بهتر است.» فردا عصاها را آوردیم و حاجی را با سلام‌وصلوات سوار ماشین کردیم و این طرف را بگیر و آن طرف را بگیر. اصلاً نمی‌توانست راه برود. بالاخره با هر زحمتی بود آمد. در ساختمان لشکر ۶۴ ارتش در شهر ارومیه بخشی را به‌عنوان قرارگاه مشترک حمزه گرفته و چند تا اتاق را به ارتش و سپاه داده بودند. ما هم شدیم نماینده سپاه. ما را برد و در ساختمان مستقر کرد.

به‌جای خودش؟

نه خودش بازیکن آزاد بود.

یعنی اواخر هیچ سمتی نداشت؟

بیشتر بازیکن آزاد بود و یک حالت رهبری در منطقه داشت تا اینکه بگوییم جایی می‌نشست و نامه امضا می‌کرد. اهل این حرف‌ها نبود. مثلاً آمد و به من گفت تو بشو مسئول عملیات. گفتم باشد. مرا برای کارهای عملیاتی قرارگاه حمزه گذاشت. چند تا اتاق به ما داد و رفتیم بر و بچه‌ها را جمع کردیم و یک اتاق وضعیتی راه انداختیم و نقشه آوردیم و مرتب کردیم. احساس می‌کردم بروجردی می‌خواهد مطلبی را به من منتقل کند. اصرار عجیبی داشت که مرا به جاهایی ببرد که خودش می‌رفت و می‌گفت بیا با هم برویم. بعداً که شهید شد احساس خاصی داشتم و روی همین احساس رفتم و پایان‌نامه کارشناسی ارشد مدیریت دفاعی را تنظیم کردم. احساس می‌کردم می‌دانست می‌خواهد شهید شود و می‌خواست هر چه را که در ذهنش هست تحویل کسی بدهد. ازنظر جسمی رو به بهبود می‌رفت، ولی خیلی دنبال آه و ناله نبود که نکند و نشود، ولی مثلاً می‌آمد و می‌گفت بیا اینجا بنشین و تا بیکار می‌شد نقشه را پهن می‌کرد و می‌گفت از اینجا به اینجا برویم و بعد به آنجا برویم. اینجا را بگیریم، بعد آنجا را بگیریم. حالا الزاماتش این است. باید تیپ و لشکر درست کنیم و فلان و بهمان. بعد می‌گفت این‌ها را بنویس، دسته‌بندی کن. بعد هم مسئول اجرای آن‌ها خودم بودم، چون همان موقع فرمانده عملیات شدم. موقع عملیات هم فرماندهی می‌کرد، هم کار ستادی. آقای ایزدی و سایر افراد که فرمانده قرارگاه می‌شدند، بیشتر کار ستادی و هدایت عمومی اقدامات را انجام می‌دادند و ما به‌عنوان عملیات کار عملیاتی می‌کردیم. گردان، تیپ و لشکر دست ما بود، می‌رفتیم عملیات می‌کردیم، بعد می‌آمدیم و به فرماندهی گزارش می‌دادیم که آقا این‌طوری شد. در اینجا جمع‌بندی و تصویب می‌شد، بعد می‌رفتیم عمل می‌کردیم. عملیات‌ها را انجام می‌دادیم و برمی‌گشتیم.

بروجردی تا موقعی که خودش زنده بود، حالتی شبیه جانشین برایش بودیم. ایشان می‌رفت هماهنگی‌ها را با این طرف و آن طرف می‌کرد و بعد هم صحبت‌هایی می‌کرد. می‌رفتیم با ارتش و ژاندارمری جلسه می‌گذاشتیم و صورتجلسه می‌کردیم. از آن‌ها می‌خواستیم نیرو و امکانات بگیریم. بعد می‌رفتیم و می‌گرفتیم و پس از آن سراغ این می‌رفتیم که این‌ها را عمل کنیم. در جاهایی خودش می‌آمد و فرماندهی می‌کرد. البته وارد طرح‌ریزی جزئیات نمی‌شد که خودش بیاید جزئیات را طراحی کند، ولی حالتی داشت که همه قبولش داشتند. مثلاً با ارتش گیر می‌کردیم، می‌آمد وسط و صحبت می‌کرد و آن‌ها کوتاه می‌آمدند. مثلاً در خود سپاه ۶۵ تا مجتهد بود. این‌طور نبود که سلسله مراتب باشد. خدا بیامرزد مثلاً شهید کاوه یگان عمل‌کننده ما بود و یکمرتبه وسط درگیری گوش به حرف ما نمی‌کرد و می‌گفت نمی‌خواهم. نمی‌شد دعوا کنی. این‌طوری هم نبود که بگویی دادگاهی و زندانی‌ات می‌کنم. از این حرف‌ها نبود. باید می‌گفتی قربانت بروم. مشکلت چیست؟ و مثلاً می‌گفت چرا من گفتم این طرفی برویم، تو گفتی آن‌طرفی برویم؟ می‌گفتیم بالاخره ما فرمانده هستیم. می‌گفت نخیر! اینجا باید نظر من باشد. می‌گفتیم باشد. نظر تو باشد. بعد بروجردی می‌آمد و میانه را می‌گرفت و موضوع را حل‌وفصل می‌کرد. همه هم او را دوست و با او رودربایستی داشتند. ما هر جاگیر می‌کردیم، می‌آمد حل‌وفصل می‌کرد.

ازاین‌دست دعواهایی که بیشتر خلق‌وخوی مدیریتی بود. خانم ما باردار بود و دکتر به خانم ما استراحت دائم داده بود. ما آمده و در مهاباد گیر کرده بودیم، نه می‌توانستیم برویم، نه می‌توانستیم بیاییم. رفتیم و به این‌ها گفتیم چنین شرایطی داریم. دکتر هم به خانم گفته بود نباید تکان بخوری، چون ممکن است هم مادر آسیب ببیند و هم بچه. عملیات خیلی سنگینی هم پیش آمده بود. عملیات فتح بین پیرانشهر، مهاباد و منطقه منگور بود. آقای بروجردی گفت تو برو مهاباد بمان و پنج شش ماهی فرمانده سپاه مهاباد بشود تا مشکل بچه‌ات حل شود، من هم اصغر مقدم را جانشین تو می‌گذارم. قبول کردم. یک ماشین داشتم و آن را تحویل اصغر دادم و رفتم. هفته اول رفت و با شهید کاوه و بر و بچه‌ها جلسه گذاشت و قهر و دعوا کرد و برگشت. گفتم: «چه شد؟» گفت: «می‌گویم این کار را بکن گوش نمی‌دهد. این‌ها آدم‌های گوش به حرفی نیستند.» گفتم: «بالاخره باید راه آمد. اینجا این شکلی باید فرماندهی کرد. باید قانع کنی.» در ذهنش این بود که حالا که فرمانده اینجا شده و در ذهنم جمع‌بندی کرده‌ام هر چه گفتم باید عملی شود، ولی آن‌ها گوش نمی‌کردند. او هم ول کرد و آمد عقب. خلاصه آقای بروجردی با ایزدی گفت خودت بیا، با این شرایط خودت باشی بهتر است. گفتم تو که ما را مرخص کرده بودی. رفتیم منطقه دیگری را جمع کنیم. گفت نمی‌شود این‌ها با هم دعوا کردند، دیگر نمی‌توانند. تو بیا کار را دست بگیر، چون نزدیک بود رفتیم. یک ماه یک ماه و نیم طول کشید تا این عملیات را جمع کردیم. خیلی هم سخت و پیچیده بود و ارتفاعات بالای ۳۴۰۰ متر. منطقه بسیار بلندی بود و جاده‌ای هم نداشت. فوق‌العاده عملیات سخت و سر به فلک کشیده‌ای بود، ولی بالاخره چنین چیزهایی که به وجود می‌آمد، نقش بروجردی این بود که دنبال طرح‌ریزی تاکتیکی نمی‌رفت که این دسته اینجا برود و آن گروهان آنجا، ولی هدایت می‌کرد که مثلاً سپاه اینجا بیاید و ارتش آنجا. محبوبیت بسیار بالایی هم میان سپاه، ارتش و ژاندارمری داشت و در واقع محور وحدت بود و هر جا که گیر می‌کردیم با آن‌ها جلسه‌ای داشتیم و می‌رفت این طرف و آن طرف سرکشی می‌کرد و بالاخره کار را به سامان می‌رساند.

بعد که آقای ایزدی معاون عملیات نیروی زمینی شد، شما فرمانده قرارگاه شدید؟

مدت کوتاهی آنجا به سپاه‌های یازدهم و دوازدهم تقسیم شد و قرارگاه حمزه را در حد یک ستاد تاکتیکی کوچک کردند. آقا محسن نظراتی داشت و دنبال این بود که آن‌هایی را که خیلی گوش‌به‌فرمانش نیستند کوچک کند.

پروبالشان را بزند.

آقای هدایت را فرمانده گذاشت...؟

کوچک‌شده‌اش را...

بله ما را فرمانده سپاه آذربایجان غربی و رضا عسگری را ـ که ان‌شاءالله خدا نگه‌اش دارد ـ به فرماندهی سپاه یازدهم سنندج گذاشت. خودمان رعایت می‌کردیم و در حوزه همدیگر نمی‌رفتیم، ولی خیلی در این زمینه تلاش می‌کرد. بروجردی هم سعی می‌کرد تا جایی که ممکن است به این سمت برود که این عملیات آزاد انجام شود و تقریباً تا قبل از شهادت به‌نوعی می‌گفت عملیات اساسی انجام شده است. در استراتژی ما این بود که اول جغرافیا را از دست دشمن بگیریم. در جغرافیا شبکه‌هایی به نام جاده‌ها طراحی شده بود که ابتدا از روی جاده‌ها برویم و آن‌ها را باز کنیم که بشد از این شهر به آن شهر رفت و منطقه بزرگی در اختیار آن‌ها نباشد. الان در سوریه و عراق ببینید داعش منطقه بزرگی را از آن خودش کرده است و اگر بخواهی بجنگی، اول باید بروی و جاهایی را بگیری که جای پا داشته باشی و بتوانی بیایی و از آنجا عملیات را پشت سر هم توسعه بدهی و لب‌به‌لب جلو بروی. طراحی شده بود که برویم و مناطق صعب‌العبور را آزاد کنیم که آن‌ها نروند و آنجا را قرارگاه خودشان نکنند. مرحله‌به‌مرحله رفتیم و تقریباً تا وقتی عملیات‌های اساسی انجام شدند، بروجردی زنده بود. وقتی شهید شد همان مسیری را که او طراحی کرده بود تا آخر ادامه دادیم. روز آخر احساس می‌کردم به‌نوعی دارد به من وصیت نظامی می‌کند. تا نیم ساعت بیکار می‌شدیم، مرا صدا می‌زد و به آن اتاق معروف که کف آن موکت بود و همه جایش می‌شد نشست می‌رفتیم و می‌گفت بنشین. نقشه را پهن کن. خب! تا اینجا که آمده‌ایم. بعد کجا برویم؟ اینجا برویم سخت‌تر است یا آنجا؟ بعد می‌رفتیم و منطقه را از نزدیک شناسایی می‌کردیم تا ببینیم قابل عملیات هست یا نه؟ زمستان و تابستانش چطور است؟ راه‌ها و ارتفاعاتش را در بیاوریم. ترتیبات عملیاتی داشتیم و آن‌ها را با هم تنظیم می‌کردیم. این‌ها را به‌نوعی دنبال می‌کرد و انجام می‌داد.

نکته‌ای که ایشان اصرار داشت این بود که در کردستان یک مشکل اساسی وجود داشت و آن هم اینکه مقابله با یک مبارزه با نیروی براندازانه درون مردم خودمان را هیچ کس بلد نبود. ارتشی‌ها یک الگو داشتند و می‌گفتند دشمن ـ خودی. این طرف ارتش بایستد، خط آتش تشکیل بدهد و آتش بریزد، آنجا کلاً از بین برود. بعد نیروی پیاده حرکت کند و جلو برود. در محیط‌هایی که مردم نیستند می‌شود این کار را کرد. در کوه و کمر می‌شود از این کارها کرد، ولی اگر به‌جایی خورد که مردم هستند چه؟ نمی‌شود با مردم این کارها را کرد. این جور جاها یا باید بروی جلو و مردم را بزنی و بکشی که دریکی از این شهرها اتفاق افتاد. چون مسئولینش بعداً شهید شدند اسم نمی‌برم. همین استفاده را کردند و کلی آتش در منطقه ریختند و مردم غیرنظامی کشته شدند که بروند آنجا را بگیرند. بروجردی به‌شدت با این شیوه مخالف بود و می‌گفت ما آمده‌ایم مردم را نجات بدهیم. نیامده‌ایم مردم را بکشیم. باید مردم و دشمن را جدا کنیم. خدا بیامرزد شهید کاظمی را. اولین کسی بود که در این زمینه در وصیت‌نامه‌اش هم نوشت که وصیتم به آیندگان این است که در کردستان بین مردم و ضدانقلاب حریم قائل شوند. مردم را ضدانقلاب فرض نکنند. ضدانقلاب عناصر مسلح بدطینتی هستند که مردم را سپر کرده‌اند. نباید با مردم بجنگیم. این استراتژی نظامی خاصی را می‌طلبید.

استراتژی دیگری هم بود که بیشتر در تقابل بین کردها و ترک‌ها اتفاق می‌افتاد و حاج آقا حسنی و دوستانشان دنبال می‌کردند. عِرق ترکی و مخالفت با کردها در آنجا اتفاق افتاده بود، چون ترک‌ها شیعه و کردها سنی و عمیقاً با هم درگیر بودند و در درگیری‌های دوطرفه‌ای که با هم انجام می‌دادند استراتژی‌های خاص خودشان را داشتند و می‌زدند زن و بچه‌های همدیگر را می‌کشتند. چیزی شبیه جنگ قومی! این هم موردقبول شهید بروجردی نبود. اگر می‌خواستی داخل مردم بروی و دشمن را بزنی بایستی تلفات می‌دادی. وقتی بخواهی وارد جنگ نزدیک شوی و این و آن را نزنی، تو را می‌زنند. باید تلفات را بپذیری. ما عملیات می‌کردیم و شهید می‌دادیم و می‌گفتند باز قرارگاه حمزه شهیدپرور رفته و شهید داده است. در نمازهای جمعه و جاهای مختلف اسم ما را می‌بردند و می‌گفتند شما بی‌عرضه هستید. بالاخره می‌دانستیم داریم چه‌کار می‌کنیم. ما که نمی‌توانستیم بزنیم مردم را بکشیم. می‌خواستیم در یک محیط مردمی بجنگیم. درعین‌حال دشمن قاطی مردم است. راه‌حل ساده‌اش این است که تانک بگذاری و همه را از دم بکشی، ولی این ساده‌ترین راه بود. راه دوم این بود که جوری بجنگی که اولاً حمایت مردم را جلب کنی و در کنار حمایت مردم با دشمن برخورد کنی و او را کنار بزنی. به نظر من این تفکر یک استراتژی نوین مقابله با اقدامات شورش‌گری و ضد شورش‌گری یا مقابله با این وقایع است که مبدع آن شهید بروجردی بود. شهدا و دوستان زیادی هم بودند که این استراتژی را به‌صورت جزئی طراحی و اجرا کردند. الان ایران در کل جامعه کردی از بین عراق، سوریه، ترکیه و ایران تنها کشوری است که در برخورد با ناآرامی‌ها با مردم برخورد نمی‌کند، یعنی گلوله به سینه مردم نمی‌زند. ممکن است یک گلوله هم اشتباهی به مردم بخورد. بالاخره درگیری اشتباه همه جا وجود دارد، ولی اینکه مردم را هدف بگیریم و بزنیم. این‌طور نیست. ما می‌رویم و خودمان را سپر می‌کنیم. فکر می‌کنم آقای مقدم ـ که فرمانده سپاه سردشت بود ـ این را به من گفت و آقای جلال طالبانی هم رهبر کردهای شمال عراق بود. از ایران آمده بود که از سردشت بیرون برود. می‌گفت طالبانی به قاسم‌لو گفته بود بدبخت! اگر برخوردی را که ایران با کردها می‌کند، صدام با من کرده بود، حتی یک رزمنده هم نداشتم جلوی این دولت بایستد. این‌ها که با زبان، لباس، دین و مردم‌ات مشکل ندارند. بعد هم دارند این جوری می‌جنگند، توسعه می‌دهند و جاده می‌سازند. برو بمیر. تعجب می‌کنم چرا این‌ها را نمی‌بینی؟ این گفتگوی دو رهبر شورشی، یکی این طرف و یکی آن طرف بود. این مبارزه ما و او مبارزه صدام با خودشان را می‌دید. می‌گفت صدام چشمه‌های ما را کور می‌زند و روستاهایمان را تخلیه می‌کند. تکان بخوریم بمبارانمان می‌کند. منطقه‌مان را بسته است. نان‌وآب نمی‌دهد و ما را محاصره اقتصادی کرده است. این‌ها به مردم ما انگیزه می‌دهد که در مقابلش بایستند، اما این طرف شهرهایشان گل‌وبلبل است. جلال طالبانی می‌گفت از تهران به سردشت آمدم. ازنظر امنیت بین این‌ها فرقی ندیدم. این‌طور نبود که تهران پاریس باشد و سردشت کوره دهات. نرخ و شیب رشد یک جوری است. حالا آنجا عقب‌ماندگی خیلی زیاد بود. نه جاده داشت و نه چیزی و این زیرساخت باید درست می‌شد تا می‌رفتند و کار توسعه را در آنجا انجام می‌دادند.

به‌هرحال کاری که بروجردی در آنجا کرد این بود که نوعی تفکر و استراتژی مقابله با این نوع حرکت‌ها را تنظیم کرد، به شکلی که برای همه کشورهای منطقه الگو می‌شد. ما در کمک و برخوردی که از ابتدا با آقای بشار اسد می‌کردیم، در اوایل درگیری‌ها و در زمانی که معترضین به سراغ حکومت سوریه می‌رفتند، حکومت سوریه در ابتدا بلد نبود با این‌ها چگونه برخورد کند و ارتشش را جلوی این‌ها می‌گذاشت، درحالی‌که این نتیجه عکس می‌دهد. درصورتی‌که باید می‌رفت و مردم را جدا می‌کرد و با عناصر سازماندهی‌شده آن طرف درگیر می‌شد. در واقع ما به‌نوعی تفکر شهید بروجردی را در مبارزه جنگ بین مردم و حکومت‌ها پیاده کردیم. همین الان در عراق و سوریه این تفکر پیاده شده است و عاملی که بچه‌های ما می‌روند و آموزش می‌دهند همین تفکر است که مردم باید سازماندهی و مسلح شوند و دولت هم اگر می‌خواهد برخورد کند با عناصر مسلح برخورد کند نه با مردم بی‌گناه. به نظرم این استراتژی می‌تواند هم برای خود کشور ما و هم برای سایر کشورها مفید باشد.

در سال ۶۶ بعد از کربلای ۵ که سپاه تصمیم می‌گیرد در شمال غرب عملیات‌های گسترده‌ای انجام بدهد، می‌گویند بچه‌هایی که در شمال و شمال غرب بودند مخالف این تصمیم‌گیری بودند. مبانی‌اش چه بود؟

مبانی مخالفت یا مبانی تصمیم‌گیری آن‌ها؟

آن‌ها که می‌گویند در جنوب قفل شده بود. منظور مبانی مخالفت شما چه بود؟

یک شب یادم هست در قرارگاه ماووت در سردشت روبروی خاک عراق شهید شفیع‌زاده، حاج حسین الله‌کرم، آقای مقدم و چند تا از دوستان در سنگری جمع شده بودیم و داشتیم بحث می‌کردیم و یخ و یخبندان بود. همه از هم می‌پرسیدند به نظر شما این عملیات‌ها این جنگ را تمام می‌کند؟ حاج حسین الله‌کرم با اصطلاحات خاصی می‌گفت ارتفاعاتی بود به نام الاغ‌لو. می‌گفت ما ارتفاعات الاغ‌لو را که بگیریم جنگ تمام می‌شود؟ به آنجا می‌رویم و کلی هم تلفات می‌دهیم یا ارتفاعات دیگری. یا مثلاً به شهر دوزاری یا ده یا روستا که به لحاظ تبلیغات می‌توانستیم آن را گنده کنیم مثلاً چووآرتا که به کردی یعنی چهار تا و کلاً چهار تا خانه بود، یک شهرک کوچک بود ولی ازنظر تبلیغاتی می‌توانستیم بگوییم شهر استراتژیک چووآرتا را گرفتیم. به لحاظ تبلیغاتی می‌شد این کارها را کرد، ولی جنگ با این جور تبلیغات می‌خواست به کجا برسد؟ آیا با این جور فتوحات این جنگ تمام می‌شد؟ جمع‌بندی همه ما این بود که این مسیر جنگ را تمام نمی‌کند و اگر بخواهیم جنگی تمام شود باید در جنوب تمام شود، چون در آنجا توانمندی‌هایمان بیشتر است و می‌توانیم حرف آخر را بزنیم. در اینجا نیروهایمان در کوه، ارتفاعات، یخ، برف، جاده، قاطری مستهلک می‌شود و از بین می‌رود. چون در آنجا تجربه داشتیم این چیزها را منتقل کردیم. ضمن اینکه بدمان نمی‌آمد یگان‌ها در منطقه ما بیایند و ما هم عملیاتی کنیم و یک جنگ منظم را تجربه کنیم، ولی به لحاظ استراتژیک مخالف بودیم و می‌گفتیم جنگ در کردستان موضوع جنگ را حل نمی‌کند. اگر کاری نداری و آمدی اینجا بجنگی، به‌جای خود. اگر هیچ جا برای عملیات نداری و آمدی اینجا بجنگی، چون تکلیف ما جنگیدن است باید در اینجا بجنگیم، ولی اینکه فکر کنیم آمده‌ایم شمال غرب و در اینجا بجنگیم تا جنگ تمام شود، نظر همه دوستان این بود که چنین اتفاقی نمی‌افتد، ولی افرادی که مجموعه را فرماندهی می‌کردند به‌نوعی به دنبال این بودند که بشود از شمال غرب سرزمین بزرگی را آزاد کرد. کلیات عملیات حلبچه این‌طوری شکل گرفت که بشود سرزمین بزرگی را آزاد کرد و آن را مبنا قرار داد و بعد به اعتبار او جنگ را پیش برد و گفت این سرزمین مورد علاقه ماست.

یادم هست یک شب در سقز بودیم و داشتیم برای کمک به محورهای حلبچه هماهنگ می‌کردیم، آقای هاشمی، آقای روحانی و دیگر فرماندهان در آنجا بودند و داشتند جمع‌بندی می‌کردند. هنوز اسم عملیات حلبچه اعلام نشده بود. آن موقع می‌گفتند با عملیات والفجر ۱۰ کار را تمام می‌کنیم. همان‌جا در جلسه‌ای گفتند اسمش عملیات والفجر ۱۰ شده است، حداقل ما برای اولین بار در آنجا شنیدیم. جمع‌بندی همه ما این بود وقتی اعلام شد دیگر جنگ دارد تمام می‌شود، یعنی دارد به نقطه آخر می‌رسد که ما یک منطقه را گرفته‌ایم. بعد از یک ماه به حلبچه رفتیم. آقامحسن در روز آخر خیلی نگران شده بود، چون توقع داشت ما سرزمین وسیعی به نام حلبچه، سید صادق، خُرمال، سیرکان و... را تصرف کرده بودیم و منطقه بزرگی بود، واحدهای اصلی عراق بیایند و با ما بجنگند و ولی اینطور شد بعد تک‌تک لشکرها را صدا می‌زد و می‌گفت بروید جلو اسیر بگیرید و بیاورید. هر کسی رفت و از خط خودش اسیر گرفت و آورد و چک کردیم و دیدیم هیچ یگان به درد بخوری جلوی ما نیست. مثلاً لشکر گارد یا لشکر زرهی یا یک لشکر جاندار و قَدَر. آقا محسن همه را جمع کرد و گفت: «آقا! غافلگیر شدیم. بدوید و بروید بچسبید به فلان جا.» گفتم: «کجا؟ می‌تواند غافلگیری باشد؟» همه روی فاو دست گذاشتیم. آقا محسن سمیناری در کرمانشاه گذاشت و همه‌مان بودیم و داشتیم جمع‌بندی می‌کردیم که باید برویم. البته آقا محسن چند روز قبلش، آقای غلام‌پور و قرارگاه کربلا را که به شاخ شمیران آورده و به آن‌ها قرارگاه داده بود، رها کرد وگفت سریع بروید و خودتان را برسانید که در آنجاها خبرهایی هست؛ یعنی حس کرده بود می‌خواهند به او بزنند. دیگر داشتند سمینار توجیهی می‌گذاشتند که برای ملت بگویند، وسط این سمینار بود که گفتند عراق به فاو حمله کرده است. ایشان دستورات کلی دادند و گفتند بروید و واحدهایتان را آماده کنید و به هر کسی دستوراتی دادند و خودشان سریع به فاو رفتند. این غافلگیری استراتژی بود که در اینجا اتفاق افتاد که ما دنبال این بودیم که اینجا را بگیریم و جنگ را با آن تمام کنیم، ورق برگشت و آن‌طرفی شد.

اگر ناگفته‌ای مانده است بفرمایید.

به نظرم چند جمله می‌شود گفت. آنچه که مقام معظم رهبری در کردستان اسمش را گذاشتند مجاهدت‌های خاموش، چون ایشان خودشان زیاد می‌آمدند و گزارش می‌گرفتند. مثلاً یک بار به تبریز آمدند و ما خدمتشان رسیدیم. همین‌طور در تهران چند بار خدمتشان گزارش دادیم و صحبت کردیم، از اول آشنایی به قضیه نزدیک بودند و به‌نوعی در جریان هدایت اولیه‌ای که می‌خواست اتفاق بیفتد قرار داشتند و با شهید بروجردی مسائل را دنبال می‌کرد، لذا آشنایی داشت. مثلاً آن موقع وقتی می‌رفتیم و به هر کسی گزارش می‌دادیم، بعضاً اظهارات ازنظر ما سطحی می‌کردند. تنها جایی که نگاه عمیقی دیدیم موقعی بود که ایشان رئیس‌جمهور بودند و به تبریز آمدند و بعد ما را دعوت کردند، یعنی قرارگاه را خواستند و ما رفتیم و از نزدیک به ایشان گزارش دادیم، ایشان بیانی داشتند که کار عمیق درونِ مردمِ بلندمدت چندوجهی بود. تازه آن زمان برای اولین دیدیم یک مقام رسمی کشور شرایط ما را کاملاً حس می‌کند. تا مدت‌ها از همان چند جمله ایشان استفاده می‌کردیم و به قضیه نگاه چندوجهی داشتیم. ازلحاظ نظامی در کردستان فشار خیلی زیادی به بچه‌ها می‌آمد. شاید شکل فشارش با جنوب فرق می‌کرد؛ یعنی در کردستان غربت و مظلومیت زیادی وجود داشت. عملیات می‌کردید و اعلام نمی‌کردند و روی آن تبلیغات نمی‌شد. می‌گفتند نباید بگویید، چون بازخورد داخلی دارد و فلان و بهمان می‌شود. فشار می‌آمد و به ما نیرو نمی‌دادند و نیروهای ما بیشتر به جنوب می‌رفتند. دشمن حی و حاضر بالای سر ما نشسته بود و تعدادمان یک‌ذره که کم می‌شد، به ما حمله می‌کرد و تلفات می‌گرفت. جنگ ما داخل خانه‌های مردم، کوچه، خیابان، سر کوچه، سر تپه و جنگ مخلوط درون مردم بود. شهید بروجردی این استراتژی را داشت که نباید با مردم مخلوط و درگیر شویم و نتیجه‌اش این می‌شد که تلفات را بپذیریم و همیشه هم تلفات داشته باشیم. الان آمار دقیق ندارم، ولی چیزی حدود ۴۰ هزار شهید در کردستان در حوزه‌های مختلف داشتیم که خیلی از آن‌ها را شاهد بودم. مثلاً بچه‌های بسیجی، پیرمرد، جوان و...

از اول انقلاب...!؟

بله در طول هشت نه سال درگیری تلفات سنگینی در آنجا دادیم، ولی دیده نمی‌شد. ضمن اینکه در مظلومیت کامل هم بود. مثلاً یک بار در مهاباد در وسط شهر درگیری با ضدانقلاب بود که می‌آمد و با مردم قاطی می‌شد. بعد داخل خانه‌های مردم می‌رفتند. مثلاً یک بسیجی را برای تأمین سر یک کوچه می‌گذاشتیم، از لای پرده خانه با کلاشنیکوف او را می‌زد و تمام! قاطی خانه‌های مردم بودند. یا مثلاً جایی در شهر مهاباد بود که آن موقع به آن می‌گفتند سه‌راهی آرد. اخیراً رفتم دیدم آنجا را کلاً باز و چهارراه بزرگی درست کرده‌اند. آنجا محل ترور بچه‌ها بود و هر کسی که به آنجا می‌رسید، او را می‌زدند. تلفات سنگین و درون مردم بود، ضمن اینکه می‌بایست اقتدار و امنیت جمهوری اسلامی را حفظ می‌کردید و جنگ را هم جلو می‌بردید. لذا لایه‌لایه جلو می‌رفتیم.

بروجردی می‌گفت نظام ما جمهوری اسلامی است. اسلام با فطرت مردم آمیخته است، پس مردم فطرتاً طرفدار اسلام و ما هستند. ممکن است لوله سلاحشان رو به ما باشد، چون آگاهی ندارند و لذا اول باید شمشیر سلطه را از روی سر این مردم برداریم و مردم احساس آرامش کنند. بعد برایشان روشنگری کنیم و آن‌ها طرفدار ما می‌شوند. اتفاقاً همین اتفاق هم می‌افتاد. وقتی جلو می‌رفتیم همین‌طور بود و بعداً در ادامه کار، استراتژی مردمی‌سازی امنیت را در کردستان دنبال می‌کردیم؛ یعنی وقتی منطقه را می‌گرفتیم و امنیت را برقرار می‌کردیم، منطقه را تحویل خود مردم می‌دادیم، منتهی آن‌ها را سازماندهی، منظم و اداره می‌کردیم و جلو می‌رفتیم. در واقع لبه درگیری خط مقدم را خودمان با ضدانقلاب انجام می‌دادیم و استقرار و عمق امنیت را به خود مردم واگذار می‌کردیم. این نگاه استراتژیک ناشی از تفکر شهید بروجردی بود و این همه شهیدی که در منطقه کردستان واقعاً مظلومانه شهید شدند و توانستند این کشور و نظام را حفظ کنند، تعهد و رسالتی را به گردن ما گذاشتند که بتوانیم آن راه را تداوم بدهیم.
گزارش خطا
ارسال نظرات
نام
ایمیل
نظر